سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 خرداد 22 , ساعت 12:40 عصر

زمان به من آموخت که دست دادن معنی رفاقت نیست !!!!

حرف زدن ،قول وفادار ماندن نیست !!!!

و عاشق شدن ،ضمانت  تنهانشدن نیست !!!!!!

 در حال زدن ضربدرهای قرمزی هستم بر روی خاطرات گذشته ام و اتفاقات این روزها،

 تا شاید یادم بماند که دیگر به یاد نیاورم  گذشته هارا و این ایام را!!!!!

 

چند روز پیش یکی از دوستای خوبم پیامکی روی تلفن همراهم فرستاد که با خوندنش حالم به کلی عوض شد و باعث شد ساعتها بش فکر کنم . حیفم اومد اینجا ننویسمش . مینویسم تا همه شما عزیزانی که مثل من ، فکر تون درگیر ودار گذشته است  و خاطراتش ، با خوندن این جمله بدونین همه چی تو گذشته خلاصه نمیشه.

ای کاش بتونم همیشه همینجور فکر کنم.

 

دقایقی ز زمانه در پیش است

که ارزشش ، زتمام گذشته ها بیش است.

 


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 10:48 عصر
امروز به خودم نزدیک شده ام . تعجب نکن ! مگر آدم چقدر می تواند خودش را فریب بدهد؟

در کناره های دوزخ خانه بسازد و خود را در بهشت ببیند ؟! هر روز در امواج قهقهه دست و پا بزند و ریاکارانه اشک ها را مدح کند ؟

 رودها را مچاله کند و در سطل زباله بریزد و بعد با دریا دست بدهد ؟ مگر آدم چقدر می تواند پشت حرفهای ابر آلود پنهان بماند؟

همیشه نمی توان با خرده نانی خشک دل کبوتران را بدست آورد. شاید تو احساس مرا نداشته باشی!

 شاید تو به حرفهای من بخندی ! اما من از پیله تغابن بیرون آمده ام .می خواهم خانه ام را روی صدای محبت بسازم .

 فرصتی برای من نیست .شاید دریچه های صبح به رویم باز نشوند !شاید تو باشی من نباشم؟

تو با فرصت های تازه و من با زمان از دست رفته !!!!

تفاوت در این است که وقتی تو نباشی. اگر همه صخره ها از نفسهایم کلمه شوند چه حاصل؟

وقتی تو آیینه من نیستی . اگر همه رودها هم در قلبم جاری شوند چه حاصل ؟

 


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 10:39 عصر
امشب باز تنها مانده ام مثل همیشه . نمی دانم چرا باز امشب با این که خیابان ها هم خوابیده اند من بیدارم .

باز هم من مانده ام  و واژه ها .خاطرات آرام آرام از کنارم عبور می کنند . من امشب از همه صداها ی رنگارنگ که اطرافم را گرفته اند بیزارم . به هر طرف که می رم باز به بن بست می رسم .

احساس می کنم گلویم پر از کلمات هست اما توان بیان ندارم . امروز واژه هایم در افق گم می شوند .

کنار پنجره می روم تنها دوست و یار بی منت تنهایی هایم .به بیرون که نگاه می کنم انگار  حوصله درختها  هم مثل من سر رفته از این همه غرور و بی محبتی .

امشب از هر چی کلمه غروره بدم می یاد .کلمه ای که من چه راحت زیرپا گذاشتم .امشب آنقدر پیر شدم  که باز نمی توانم عشق را هجا کنم ...

از بهار خسته ام . از همه بیزارم .از روزگار شکسته ام .کاش امشب می دانستی که  بغض روی بغضم می نشیند .

 چه راحت  در بحبوحه آشوب هایم  تنها ماندم .

منی که فصیح ترین واژ ها را چه بی ریا و با عشق برای او خواندم .کاش کسی مرا از شاخه نمی چید

 گاهی بودن چه مصیبت بزرگی است !

دوست دارم در مه آبی تخیل کلمات را ملاقات کنم و باران ترین کلماتم را برایش بنویسم.


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 10:24 عصر

من می نویسم و تو میخوانی .تو ای مخاطب نوشته ها یم گاه دلتنگ تر از همیشه ام و تنها تر از همیشه گاه آنقدر خسته که از ماندن و نوشتن گریزانم و گاه آنقدر  عاشق که نوشتن را راهی برای رسیدن به آرامش میدانم. گاه تا نزدیک شکست میروم اما بلند میشوم دوباره...

کسی مینویسد از دست ها . میداند چه کسی را می گویم و من میگویم از دل...

دستها توانمند نیستند وقتی دل عقل را به صلیب میکشد.

دارم از خودم مینویسم.قلم را برداشته ام.دل می گوید بنویس و عقل در کناره...

می نویسم بی آنکه بدانم چقدر در نوشتن توانمند یا نا توانم. ولی مینویسم .

حال دستهایم  همان دستها می نویسند بی اختیار برای دل و عقل شاید محاکمه خواهد کرد

ولی دل ....

لا بلای کلماتم صدای موسیقی تنهاییست و من تنها...

به آن مو سیقی گوش کن.....ببین....

من هیچ ندارم وهیچ نخواهم

هر روز عاشق تر از گذشته ام

 تنها برای او ،برای او که قدرت نوشتنم میدهد 

نمی دانم نمی دانم چرا ؟ خودش عاشقم کرد و حال اینگونه رسوا در برابر قدرتش متحیر!

شاید به مسخره بگیرند آنچه را که می نویسم ولی شاید ....

نمی دانم .نمی توانم نگویم.....

تنها می دانم دلم گرفته است و باید بنویسم.

چندی قلم را کنار میگذارم .دستها هنوز خسته نیستند . دل می گوید بنویس....

دوباره از سر خط. و عقل!

دلم گرفته و باید بنویسم پس عقل را به کنار میگذارم . بی محابا خواهم نوشتم و تو بخوان به خاطر دل گرفته ام 

هر چند شاید گزافه گویی باشد.

هنوز موسیقی تنهایی موج میزند و دستانم....

ببین...چه سرد هستند ...می لرزند چشم هایم را به روی هم میگذارم . نسیم خنکی گونه هایم 

و چشم هایم را نوازش میدهد تا به کجا خواهم نوشت ...نمی دانم. شاید بس است دیگر

با خودت می گویی تا به کجا این نا بسامانی.

ولی آرام تر شدم ....

باز خواهم نوشت  ....دوباره از سر خط

این بار بس است.


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 10:4 عصر
امروزدر هیاهوی مترسک انگشتانم قلم  زدن را از یاد برده ام. سالهاست که نقابی خندان شکل بر چهره ام دارم . آرامش وجودم بغضی آسمانی است که مدتهاست نشکسته است .

                                                         می خوام بنویسم

برگهای مسافر زندگی ام همان قاصدکهایی هستند که مدام بوی دلهره های زلال مرا باز گو می کنند. من آمده ام با آخرین نگاه باد .

دیروز می خواستم از برزخ واژه ای ناب لبریز شوم و در معبد خیالی اش به تماشای رقص شعله ها بنشینم .

ولی قلندر شب به من نگفت که آن سوی دیواری که برای خودم بنا کرده ام برهوت است. برهوت ِ مطلق .

من خواستم با دستان پر صلابت ققنوس فاصله ها را کم کنم چمدان مهر را با هاله ای از کسوف پیوند دهم .

                                                       ولی .... افسوس ....

قافیه ها مرا احاطه کرده اند . من در آستانه فصل غریبانه باختن به خیال پریدم .

شاید بذرکال در شالیزار کاشتم .

شاید می دانی که بین سایه و بلاتکلیفی ، پرچم بی رنگ زیستن را افراشته ام ومی دانم  که تو در این میان بی تقصیری و بی منفعت .

(اما بودنت دیالوگی است بر سنگ فرش زرد خیالم )

می دانم تو آخرین پاییزی که مرا مهمان لبخند خود است .

پس قدری درنگ کن .


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 9:59 عصر
این باران است که پر شتاب بر شیروانی نیمه شب می بارد یا دل شاعر من ؟ این روح خسته اشیاست 

که در فاصله عشق و آینه متوقف شده است یا دستهای من؟

امشب یاد تو ، دلم را به تپش می اندازد . نمی دانم قلب کوچک مرا در کنار کدامین درخت چال کرده ای ؟

نمی دانم خاطراتم را با تو روی کدامین طاقچه جا گذاشته ام ؟

من گلهای باران خورده را دوست دارم . بیایید مرا به خلوت مکاشه ببرید .از این همه سربی ها خسته 

شدم .از گلهایی که محدوده گلدان را نمی شناسند خسته شدم . خسته ام از این حروف ساکتی که جز

 به مدد تخیل من معنا نمی یابد . خسته ام از مداد ها که هرگز به تنهایی حرفی برای گفتن ندارند و خسته ام .

بگذار خاکستراین روح خاکستری را به دست عشق بسپارم .


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 9:41 عصر

.................................     کوچه     ................................

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

 ***

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 ***

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 ***

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 ***

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 ***

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 ***

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

با تشکر از دوست و همکار خوبم ، برای ارسال شعر کوچه از مرحوم فریدون مشیری


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 12:11 صبح

نمیدونم چرا مطلب برای تو که همیشه با منی ، کامل توی وبلاگ نمی شینه .

احتمالا باید دوباره بنویسمش. شاید چون خیلی غمگین بود و اونوقت بود که باز دوستانم به من ایراد می گرفتن که چرا اینقدر غمگین نوشتی.

اما خدائیش قشنگ بود دلم میخواست می خوندینش.مطمئن بودم با همه غمگینیش به دلتون می نشست.

 


یکشنبه 89 خرداد 16 , ساعت 11:45 عصر

 عاشق که نوشتن را راهی

در نوشتن توانمند یا نا توانم.

  همان دستها

برای او که قدرت نوشتنم میدهد. 

 تو بخوان به خاطر دل گرفته ام 

 هر چند شاید گزافه گویی باشد.  

  چشم هایم را نوازش میدهد

 ....دوباره از سر خط

 

یکشنبه 89 خرداد 16 , ساعت 11:39 عصر
ای کسی که در دور افتاده ترین ناحیه روحم ایستاده ای و مرا می بینی .می خواهم حرف بزنم و فریاد م را به سد های مقابلم بکوبم .

 اما هر واژه ای که از دهانم خارج می شود آتشی بیش نیست و مرا نصیبی جز خاکستر نیست . باد بی رحمانه خاکستر واژه ها را در اطرافم می پراکند .

به خودم می نگرم . چقدر شکسته شده ام پر از غبارم .پر از پیچ و خم

امشب می خواهم  برات حرف بزنم . باید چیزی بگویم . تنها همدم بی توقع من شده آیینه . سکوت می کند تا من بگویم بی آنکه حرفی بزند .باید این نامه را به آیینه بنویسم . باید بگم که چقدر مایوسم .

 مشکلات اطرافم را گرفته اند . نمی توانم نفس بکشم . چرا نسیم زمزمه عاشقانه مرا سبز نمی کند .

روزهایم آمده و رفته اند و تقویم عمرم کهنه شده است .

 نمی دانم چرا هر کس را که دوست دارم در کمال بی رحمی حتی تن لطیف برکه ها را هم می سوزاند

من در حاشیه ایستاده ام . لبریز از عشق- لبریز از زندگی - مهربانی - پاکی و فدا کاری .اما حیران ، سرگردان و در مانده

اینجا درپیله اندوه و غم مانده ام .در تنهایی من کسی سهیم نیست

 چرا من دیگران را به غمخانه دلم دعوت کنم وقتی حاجتی نیست ؟؟؟؟؟؟؟


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ