سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 11:11 عصر

می بینم صورتمو تو آینه

با لبی خسته می پرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می خواد ؟

اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمی شه هر چی می بینم

چشامو یه لحظه رو هم می ذارم

به خودم می گم که این صورتکه

می تونم از صورتم ورش دارم

می کشم دستمو روی صورتم

هر چی باید بدونم دستم میگه

منو توی آینه نشون می ده

می گه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصه ها

رنگ غربت تو تموم لحظه ها

مونده روی صورتت تا بدونی

حالا امروز چی ازت مونده به جا ؟

آینه می گه تو همونی که یه روز

می خواستی خورشید و با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه ات شده

داری بی صدا تو قلبت می میری

می شکنم آینه رو تا دوباره

نخواد از گذشته ها حرف بزنه

آینه می شکنه هزار تیکه می شه

اما باز تو هر تیکش ژست منه

ژستا با دهن کجی به هم می گن

چشم امید و ببر از آسمون

روزا با هم دیگه فرقی ندارن

بوی کهنگی می دن تمومشون

 

اردلان سرفراز


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 11:6 عصر

رفتن و رفتن و رفتن

دل به تنهایی سپردن

رفتن اما

نرسیدن

لب دریا

تشنه مردن

رفتن و رفتن و رفتن

حرفیه که ناتمومه

بغض یک

گریه ی تلخه

که یه عمره

تو گلومه

واسه من سفر همیشه

یه کبوتر سفیده

که روی سینه ی سفیدش

قطره قطره خون چکیده

گفتنی ها رو باید گفت

می گم این حرفو با فریاد

مث ابرای مهاجر

نمی شم همسفر باد

به سفر من دیگه تن در نمیدم

گریه از درد سفر سر نمی دم

به سفر من دیگه تن در نمیدم

گریه از درد سفر سر نمی دم

گم شدن

مثل یه سایه

میون غبار کینه

لب بسته

پای خسته

قصه ی سفر

همینه


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 10:55 عصر

به دادم برس ای اشک

دلم خیلی گرفته

نگو از دوری کی

نپرس از چی گرفته

منو دریغ یک خوب

به ویرونی کشونده

عزیزمه تا وقتی

نفس تو سینه مونده

تو این تنهایی تلخ

من و یک عالمه یاد

نشسته روبرویم

کسی که رفته بر باد

کسی که عاشقانه

به عشقش پشت پا زد

برای بودن من

به خود رنگ فنا زد

چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن

برای اون که سایه س همیشه رو سر من

کسی که وقت رفتن

دوباره عاشقم کرد

منو آباد کرد و

خودش ویرون شد از درد

بدادم برس ای اشک

دلم خیلی گرفته

نگو از دوری کی

نپرس از چی گرفته

به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم

با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم

هنوز سالار خونه س پناه منه دستاش

سرم رو شونه هاشه رو گونمه نفس هاش

به دادم برس ای اشک

به دادم برس ای اشک

 

خدایا تو می فهمی منو .کمک کن بفهمن منو .کمکم کن.


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 10:49 عصر

محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام

من همه تن انا اللحقم ، کجاست دار ، خسته ام

در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود

زمین دیار غربت است ، از این دیار خسته ام

کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب

از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام

هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک

بس است تکرار ملال ، ز روزگار خسته ام

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا

من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار

از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام

به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال

من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام

قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی

چه برده و چه باخته ، از این قمار خسته ام

گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها

از این غبار بی سوار ، از انتظار خسته ام

همیشه یاور است یار ، ولی نه آنکه یار ماست

از آنکه یار شد مرا دیدن یار ، خسته ام


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 10:47 عصر

اگه یه نامه باشم

پر از پیامای خوب

کاشکی جوابم تو باشی

اگه یه عابر باشم

اسیر طوفان شن

کاشکی سرابم تو باشی

پر از گناهم اگر رها شده بی خبر

کاشکی گناهم تو باشی

اگر تمام تنم

دو چشم خسته باشه

کاشکی نگاهم تو باشی

تو در من تب خوندنی تب تند و فریاد

تو اصلا تمام منی ، یه سایه ی همسفر ، یه همزاد

تولد یک صدا یه فریاد

سکوت من شیشه ای صدای تو موندنی

در من ، طلوع صدایی

تو مثل گل ساده ای نجیب و آزاده ای

اسمت ، صدای رهایی

صدای من رفتنی

صدای ما موندنی

مثل صدای همیشه

تو مثل گل ساده ای

نجیب و آزاده ای

حرفی ، برای همیشه


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 10:44 عصر

توی بهت چشم من درد ناباوریه

فصل سرد عشق ما رنگ خاکستریه

دردی که من می کشم اگه کوه هم می کشید

ذره ذره می تکید قطره قطره می چکید

می تونست با دست تو بهت من ویرون بشه

فصل زرد قصه هام ظهر تابستون بشه

قصه یقین عشق توی دفترم بودی

توی آیینه ی شعر شکل باورم بودی

من از خوش باوریهام به ویرونی رسیدم

تو را یک لحظه نزدیک یه لحظه دور می دیدم

از تب ناباوری گر گرفته تن من

سهم من از تو اینه چکه چکه آب شدن

دروغ آخرینی که من از تو شنیدم

خودت بودی که از تو به ویرونی رسیدم

از تب ناباوری گر گرفته تن من

سهم من از تو اینه چکه چکه آب شدن

 

 

اردلان سرفراز

 


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 10:40 عصر

شدیم از یاد یکدیگر فراموش

دو راهی بین ما بگشوده آغوش

 

از آن عشقی که در ما شعله می زد

 به جا مانده اجاقی سرد و خاموش

 

میان من و تو دوراهی نشسته

صدایی نمانده به لب های بسته

 

به لب های خموش این دوراهی

 نشسته قصه ی غمگین رفتن

 

همیشه راه ما با هم یکی بود

 ولی راهت جدا شد دیگر از من

 

اگر در چشم هم اشکی ببینیم

توان رفتن از ما می گریزد

 

برو بگذار ایندیوار کهنه

به نام عشق ما در هم بریزد

 

میان من و تو دوراهی نشسته

صدایی نمانده به لب های بسته


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:29 عصر

هرچی آرزوی خوبه مال تو
هرچی که خاطره داریم مال من

اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من

منم و حسرت با تو ما شدن
تویی و دلهره از رها شدن

آخر غربت دنیاست مگه نه
اول دو راهی آشنا شدن

تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشین بود
دلتو شکسته بودن همه ی قصه همین بود

میتونستم با تو باشم مثل سایه مثل رویا
اما بیدارمو بی تو مثه تو تنهای تنها

هرچی آرزوی خوبه مال تو
هرچی که خاطره داری مال من

اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من

هرچی آرزوی خوبه مال تو
هرچی که خاطره داری مال من

اون روزای عاشقونه مال تو
این شبای بی قراری مال من
 
دکتر افشین یداللهی

دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:27 عصر


وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید


وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید


وقتی زمین ناز تو را
در آسمانها می کشید


وقتی عطش طعم تو را
با اشکهایم می چشید


من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی


چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی


یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود


آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود


وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد


آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم سجده کرد


من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی


چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی

دکتر افشین یداللهی

عاشق این شعر دکتر افشین یداللهی هستم  خیلی خیلی زیباست یکی از زیباترین شعرای استاده.


دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 8:24 عصر
نه این قرارمون نبود
که تو بی خبر بری
من خسته شم که تو
بی همسفر بری
نه این قرارمون نبود
من رنگ شب بشم
تو سر سپرده شی
من جون به لب شم
باور نمی کنم
این تو خود تویی
این تو که از خودش
بیخود شده تویی
باور نمی کنم
عشق منی هنوز
گاهی به قلب من
سر میزنی هنوز
وقتی زندونی تو هوس
مثله پروازه تو قفس
این رسم همراهی نشد ای هم نفس
وقتی قلبت از من جداست
برگردونه بی هم صداست
انگار دستت با دست من ناآشناست
باور نمی کنم
این تو خود تویی
این تو که از خودش بیخود شده تویی
باور نمی کنم
عشق منی هنوز
گاهی به قلب من
سر میزنی هنوز
باور نمی کنم

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ