هر زمانی که دلت تنگ من است
بهترین شعر مرا قاب بکن
پشت دیوار نگاهت بگذار
تا که تنهایی ات از دیدن آن جا بخورد
و بداند دل من با توست ، در همین یک قدمی.
چشم به راه آمدنت
تقدیم به دوست خوبم که این روزا دلتنگه اما صبوره و گلایه ای نداره.
آنگاه که نیلوفران به عشق تو سر ز مرداب بیرون می آوردند من هم زندگی را معنا کردم.
آنگاه که پرستو ها معنای عشق را یافتند من نیز تو را در وجودم یافتم.
آن زمان که باران اشکهایش را نثار زمین کرد و به آن جان دوباره بخشید من نیز به عشق باریدم
و کویر دل را آبیاری کردم.
غم هایت را به کسی نشان مده! نگفتم دوباره می توانیم کنار حوض مهتاب بنشینیم
وعطر گل های ملکوت را تفسیر کنیم و حافظ را عاشقانه تلاوت کنیم؟
نگفتم اگر برای پروانه تنهایی که در جنوبی ترین علفزار
زمین زندگی می کند، دعا کنیم تا آخرین سیاره
بال خواهد گشود؟
اشکاتو نگه دار ......
تو را کجا جستجو کنم؟
در کنار شقایق های پرپر
یا کنار غنچه های تازه جوانه زده
یا کنار قناری های عاشقی که آواز
عاشقان سر می دهند؟
تو را در کدامین واژه جستجو کنم؟
در عشق ،محبت یا مهربانی؟
در زمین یا آسمان؟
تو در همه آنها خلاصه شده ای.
تو را کجا جستجو کنم؟
در کنار شقایق های پرپر
یا کنار غنچه های تازه جوانه زده
یا کنار قناری های عاشقی که آواز
عاشقان سر می دهند؟
تو را در کدامین واژه جستجو کنم؟
در عشق ،محبت یا مهربانی؟
در زمین یا آسمان؟
امشب از آسمان دیده نو
روی شعرم ستاره می بارد
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه لب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری،آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن ها زیباست
به خدا گفتم :
- میشه لمست کنم ؟
هوا ابری شد و
بارون گرفت ...
...
خدا جون , گرمی دست آدما , دروغیه
خدا جون , چشمای من , اسیر این شلوغیه
خدا جون , رنگو وارنگن آدما , جور واجورن
خدا جون , قولای این آدما کشک و دوغیه
من می خوام , دست نوازش بکشی روی سرم
من می خوام ترانه هاتو بشنوه , گوش کرم
خدا جون می خوام یه عاشقی باشم برای تو
که تو دستامو بگیری که دیگه هیچ جا نرم
خدا جون من پر از اشتباهمو و پر از بدی
چرا پس راه درستو , تو نشونم نمی دی ؟
خدا جون , گم شدم اینجا , نکنه ندیدمت ؟
آخ خدا جون , من دارم میشم شبیه خط خطی
من دارم حل میشم اینجا , دارم عادت می کنم
من دارم به هر کسی , عرض ارادت می کنم
این مترسکا دارن , قلبمو , آتیش می زنن
آره من دارم , همین ها رو زیارت می کنم
خدا جون , نمی کشی دست نوازش رو سرم ؟
پس چرا بهم نمی گی که کنارشون نرم ؟
آخه عشقی که دارن این آدما , قلابیه
شایدم گفتی بهم , من نشنیدم , که کرم ...
کاشکی بارون , منو میشست و میبرد از رو زمین
من می خوام تازه بشم , خب تازگی یعنی همین
خدا جون , چیز زیادی دارم از شما می خوام ؟
خدا جون , تورو خدا , یه کم با من حرف بزنین ...
فرصتی نیست تا بیندیشم
فرصتی نیست تا رسیدن مرگ
من به امید قطره ای باران
له شدم زیر دانه های تگرگ
فرصتی نیست تا بیندیشم
وقت رفتن همیشه نزدیک است
جاده ها پر ز اشتیاق منند
آسمان هم همیشه تاریک است
فرصتی نیست تا بیندیشم
شعله شمع رو به خاموشیست
لحظه ها را ز یاد خواهم برد
بهترین چاره هم فراموشیست
فرصتی نیست تا بیندیشم
ساده می گویمت خداحافظ
و تو را می سپارمت به خدا
و خداحافظت ... خداحافظ.
هیچ وقت خداحافظی برام اینقدر راحت نبوده که الان هست .اینبار اما به سادگی و با دلی مطمئن به خدا می سپارمت.
چه خسته ام امروز
همه هیچکس شده اند
دلم گرفته است
و پرنده ای نمی خواند
چه روزهاست
چه روزهاست
که سر
در دهکده فانوسی روشن نیست
صدایی از سکوت نمی آید فراز
چه شبهاست
چه شبهاست
که سرد
همه یقین من در تردید
ایستاده در برابر مرگ
خنده می زند بر چهره شب
غرقه دریغی از گناه اول
حیران و افسوسی از گناه دیگر
کبوتری که رفت دیگر هیچ نیامد باز
چه اشکهاست
چه اشکهاست
که راز
امشب ای زیباترین رویای من
گل کن از سر شاخه لالای من
در سراب خواب من سبزینه نیست
خسته شد تصویرم و آیینه نیست
بسکه تنها سوخت در تب شعر من
سکته خواهد کرد امشب شعر من
آخر ای شب من شبیه بیشه ام
رحم کن نیلوفر بی ریشه ام
گوشوار حسرتم، گوشم بده
آه سرگردانم، آغوشم بده
زادگاه من درخت بید بود
سالها همسایه ام خورشید بود
شاپرک بودم مرا پرواز برد
هر پرم را یک نسیم ناز برد
مادر من دختر مهتاب بود
من به دنیا امدم او خواب بود
داستانها دوستانم بوده اند
قصه ها ورد زبانم بوده اند
مثل همسالان شبنم زاد خود
پر کشیدم من هم از میلاد خود
ناگهان در نور عزلت وا شدم
سایه ام ترسید و من تنها شدم
چشم واکردم زمانم رفته بود
قایق رنگین کمانم رفته بود
پوپک من از نیستانها گذشت
کهکشانم از بیابانها گذشت
اینک ای شب من گیاهی خسته ام
در تب آیینه آهی خسته ام
احمد عزیزی
< type=text/java>
function hideMe() {
if($("#ContentGetCommentUserControl_BodyTextBox").attr("value")!="")
{
$("#CommentSubmitDivision").fadeTo("slow", 0.3);
}
}
>
نمی توان در واژه ها گنجاند،احساس من را به تو،احساس من به تو،نیرومندترین احساسی است که تا کنون داشته ام،با این حال هنگامی که می خواهم آن رابه تو بگویم،یا حتی آن را برایت بنویسم،واژه ای را نمی یابم که حتی بتواند،احساس نزدیک به ژرفای احساس مرا بیان کند. وگرچه نمی توان،جوهر چنین احساس شگفت انگیزی را بیان کرد،می توانم بگویم در کنار تو چه احساسی دارم،آن گاه که در کنار توام،گویی پرنده ای هستم که آزاد در آسمان صاف آبی رنگ بال می گشاید،آن گاه که در کنار توام،گویی گلی هستم که شاداب گلبرگ هایش را می گشاید،آن گاه که در کنار توام،گویی موجی هستم در اقیانوس که توفنده بر ساحل می کوبد. آنگاه که کنار توام ،گویی رنگین کمانی هستم در پس طوفان،که سربلند رنگهایم را نمایان می سازم،آن گاه که در کنار توام،گویی غرق در زیبایی ها گشته ام و این تنها بخش کوچکی است از احساس شگفت انگیز که در کنار تو دارم،شاید واژه عشق را از آن رو ساخته اند تا ژرفا و شکوه احساس من به تو را بیان کند و انگار که این توان را ندارد. ولی بدان خاطر که عشق کماکان بهترین واژه هاست.بگذار هزار بار بگویم :
بیش از" عشق "عاشق تو هستم.