سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 12:1 عصر

فشاری توی قلبم حس میکنم و بغضی توی گلوم ، یک گرفتگی شدید و طعم تلخ غصه !!

 چرا هیچ چیز آنطور که میخواهم پیش نمیرود ؟؟؟

 درست وقتی که در اوج خوشحالی ام  ، ناراحتی نصیبم میشود . بدجوری بهم ریخته ام کاش میشد کمی احساساتم را کنترل کنم . افکار پریشان ، احساسات ضد و نقیض !!!!!

خودم هم حیرانم . چه موقع میخواهم یاد بگیرم که همه چیز را نباید به همه کس گفت !!!!

 شاید به خاطر این است که زیاد فکر میکنم ،  زیاد توقع دارم  و زیاد اطمینان میکنم.

وقتی که تو هستی انگار همه چیز هست ، وقتی که تو را دارم انگار که همه خوشبختی های عالم را دارم . لحظه ای اگر نباشی غم عالم بر دلم سرازیر میشود، آنقدر غم در وجودم تلمبار میشود که احساس میکنم هر لحظه ممکن است بند بند وجودم از هم جدا شوند. میدانم که میخواهمت ، از اعماق قلبم از همان جایی که همیشه ورود به آن ممنوع بود !! آره واقعا ممنوع بود.<\/h1>

 کِی درش گشوده شد ؟؟؟نمیدانم! با کدام کلید قفلش باز شد؟؟ نمیدانم!!. نمیدانم چرا و از چه موقع  تو را خواستم!!!<\/h1>

.آهسته به درون قلبم خزیدی ، آرام آرام قلب یخزده مرا گرم کردی .گرمایش در تمام وجودم پخش شد ، آنچنان در وجودم رخنه کردی که جزئی از من شدی ، اصلاً خودِ من شدی . چقدر این یکی شدن روحمون را دوست داشتم ، چقدر این در آمیختن را میخواستم و .چقدر منتظرش بودم ، چقدر منتظرت بودم . هنوز هم منتظرم ، منتظر نگاهت ، لبخندت ، آمدنت ، ماندنت ، بودنت و داشتنت .<\/h1>

 کاش زیاد منتظر نمانم .........


یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 11:54 صبح

آرام من !

شاید....

شاید ما عروسکهای کوکی یک تقدیر بوده ایم...اما از صدای غربت،از فریاد قدرت و از مرگ عشق نباید ترسید!

باید که برای ساختن هر چیز نو،خراب کردن هر چیز کهنه را آموخت،ما برای فرو ریختن آنچه کهنه است آفریده شدیم،در ما دمیدند که طغیانگر و شورش آفرین باشیم(و به یاد بیاور آنچه را که من در این راه از دست دادم) ...

چند روز پیش با ایمان به خویش،می گفتیم که بازگشت،هیچ چیز را خراب نمی کند .

حالا فقط تو می توانی ثابت کنی که می شود دوباره بنا ساخت

به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو ، نیاز به تمامی ذرات زندگی ست...

 

و آرزویم شاید ، رسیدن تو به همه ی آرزوهایی که آرزو داری!



یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 11:47 صبح

می خواهم آزاد باشم،

تا ببینم و بشنوم هر آنچه را که هم این  یک لحظه  هست،

نه آن چه را که می توانست باشد،

آنچه را که  زمانی بوده است

و یا روزی خواهد بود.

 

می خواهم آزاد باشم،

تا بر  زبان آورم   هرآنچه را واقعاَ در اندیشه ام می گذرد؛

هرآنچه را که حس می کنم،

و نه آنچه را که  در پندار خود به «انتظار دیگران  از من» نسبت می‌دهم.

 

می خواهم آزاد باشم،

تا حقیقتاَ دریابم

احساسی را که درمن به من میگوید تو این هستی! ،

بی آنکه  بپندارم:

آیا اینگونه  بودن من  مقبول دیگران خواهد بود؟

 

می‌خواهم آزاد باشم،

تا خود را در دیگران تجربه کنم،

بدون آنکه دیگران را به بازی فریب بگیرم.

 

می خواهم آزاد باشم،

تا تمنا کنم هر آنچه را که واقعاَ به آن نیاز دارم،

و نه خاموش، در پندار اجازه گرفتن از دیگران به سر  بَرم.

 

می خواهم آزاد باشم،

تا خود بایستم و پروای خطر کنم،

و نه با پندار حفظ خاطرجمع،

(برای آسود‌گی پندارهای خود)

از دست نایافته های نزدیک عبا کنم.

می خواهم آزاد باشم....

           


یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 9:53 صبح

 

 

تولدت مبارک عزیزم

 

  امشب شب  تولد توست !

 

  شبی که ستاره ای به آسمان زندگیت افزوده می شود ،

  

  ستاره ای که می تواند همانند نقطه عطفی در زندگیت بدرخشد و نورانی تر

 

 از تمامی ستارگان شود .

  

  امشب شب تولد توست ،

  

  کاش میتوانستم آسمان شهر را به افتخارت ستاره باران کنم ،

  

  کاش می توانستم ماه را میهمان امشبت کنم ،

 

   کاش می توانستم بر سر راهت دریایی از گل نشانم ، هوایت را پر از بوی

 

 عشق کنم !

  

  کاش میشد دستانت را بگیرم و با هم به سوی زیبایها پرواز کنیم .

  

 کاش میشد امشب ، فقط امشب در کنارم بودی و در کنارت بودم تا هر چه

 

 خوبی است نثارت کنم ،

  

 هر چه عشق است و مهربانی به پایت بریزم ،

  

 هر چه غم است از زندگیت پاک کنم و هر چه زشتی است از

 

روزگارت محو  .

  

  امشب تولد توست !

  

  هدیه ات تمامی ستاره های آسمان ،

  

  تمامی گلهای روی زمین ،

  

  آواز هر چه پرنده خوش صداست ،

  

  تمامی قلبم ،

 

   همه زوایای روحم و سراپای جان و تنم ،

  

  کاش که بپذیری عشقم و محبتم را ، قلبم را و روحم را .

  

  شب تولد توست ، ستاره ها را تک تک ، به یاد تو شمردم .

  

تولدت مبارک عزیزم !

 

 

برای پگاه عزیزم و به بهانه روز تولدش ،

پگاه جان تولدت مبارک

 


یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 12:19 صبح

روزهاست که قلمم از گریه نکردن پر از اشک مشکی شده ...

روزهاست که درون خودم علامت سوالی غرق شده و واژگون یافته ام ...

روزهاست که دلم برای "نمی دانم" تنگ شده ...

روزهاست که دویدن را فراموش کرده ام ...

روزهاست که راه رفتن ، جاده را برایم طولانی تر می کند و پاهایم خسته ...

ذوقی در سر دارم و زبانی در کام ...اما چه حاصل ؟

نه ذوقی... برون آید و نه زبان از نیام دهان گونه ام ...

روزهاست که من از هوا سرد تر شده ام ...

دوستان پرده ی تزویر و ریا را برداشته اند و خود حقیقیشان را رو نمایی کرده اند ...

دگر دوستی نمانده ...همگی نمایندگان " دوست نمایی " هستند ...

جز عده ای قلیل ...در حال ترک همه ی آن ها هستم ...

خودم را به تخت تنهایی بسته ام تا ترک کنم ...

طناب سکوت بسیار نازک است برایم ...

 پس تنها می مانم و منتظر ...

منتظر برای یاری لایق عشق نه یاری سارق عشق ...

 


یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 12:12 صبح

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

 

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه  نیست  
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

 

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست          
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

 

تا این غرل شبیه غزل های من شود              
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

 

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم       
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

 

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است!!!!!!

 

محمد علی بهمنی

تقدیم به تو: آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟؟؟؟؟؟؟؟


یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 12:4 صبح

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو


در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
 این لحظه ها عزیزترین یادگار تو


تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
 می خواستم که گم بشوم در حصار تو


احساس می کنم که جدایم نموده اند
 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو


آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو


 این سوت آخر است و غریبانه می رود
 تنهاترین مسافر تو از دیار تو


هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو


محمد علی بهمنی


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 11:52 عصر

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست


من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست


در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست


گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست


من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست


یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من ،منی این برشانه ها بار گران ای دوست


نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست


آنسان که می خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

 

محمد علی بهمنی

 

تقدیم به بهترین دوستم


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 11:48 عصر

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست


همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست


شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

 

محمد علی بهمنی


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 11:44 عصر

تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم

گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم

بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم

در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم

گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما
جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم

نیستی شاعر که تا معنای حافظ رابدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب
کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم
 
محمد علی بهمنی

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ