سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 دی 25 , ساعت 2:1 عصر

برف میاد ، خدایا شکرت .

از آسمون شهرم داره برف میباره .ای کاش به حدی برسه که بتونم باش یه آدم برفی هر چند کوچیک درست کنم .ای کاش اونقدر بیاد تا بتونم برم رو برفا راه برم و درختای بدون برگ که از برف سفید شدنو  نیگا کنم .

خدایا شکرت میدونستم دی ماه ِ تو بی برف نمیشه . میدونستم هوامو داری . من شرط بسته بودم و چه خوب که بُردم وگرنه باید تاوان بدیو پای باختن می دادم پوزخند

حالا باید تاوان بدیو بگیرم از بازنده چشمک  آخه خیلی جدی و مغرور بم گفت نه امسال دیگه برف نمیاد اگرم بیاد بعد از دی ماه میاد .کلی هم به منو به آرزوم برای درست کردن آدم برفی خندید. به من که از 23 دی منتظر برف بودم و گفتم تا دی تموم نشده حتما میاد.

خودتو آماده کن بازنده دارم میام سراغتپوزخند


شنبه 89 دی 25 , ساعت 1:29 عصر

چند وقت پیش، بعد از یه روز خسته کننده و پر فشار و کلی فکرای جور وارجور که مخمو به بازی گرفته بودن ،،، وقتی از اداره اومدم بیرون تو ترافیک ، دم غروب ،هوای مزخرف سرد و خشک و بی بارون ، تو مسیر خونه که نمیدونم چرا اینقدر هم طولانی شده بود ، پشت یه چراغ خطر کِش دار، که همیشه چند بار سبز میشه ،قرمز میشه و هنوز ماشینا پشتش موندن و تکون نمیخورن،وقتی تو ماشین تک وتنها نشسته بودم و بازم طبق معمول صدای داریوش فضای ماشینو پر کرده بود و منو برده بود به جاهائی که نباید ببره چون وقتی میبره اشکمو شُره میکنه و دیگه براشم فرقی نمیکنه کجاست و تو چه موقعیتیه و کیا دارن بر و بر نیگاش میکنن ،،، یک پسر بچه گل فروش با صورت سرخ از سوز سرما و چشمهائی که معصومیتشو بعد دیدم و فهمیدم ، سمج شده بود که گل نرگساشو بخرم.. اونم چه سماجتی . حرصم گرفت که منو از اون عالم کشوند بیرون و نذاشت رویاهام با آهنگی که میخوند شکل بگیره و تموم بشه ،،هی میزد به شیشه ، شیشه رو دادم پائین و با عصبانیت نیگاش کردم. گفت خانوم یه دسته میخری؟ گفتم نه !! گفت چرا؟ فقط یک دسته، ارزون میدم بتون ،، گفتم نمی خوام!!! گفت چقدر خسیسین خانوم... باز نیگاش کردم ، انگاری یادم انداخت که  عاشق گل نرگسم . از نگام اونم یکه  خورد و بم خیره شد،، تو چشاش نیگاکردم ،، منی که اگه 10تومن پول تو کیفم بود و گل نرگس می دیدم 8 تومنشو میدادم گل می خریدم و ترسی از بی پول موندن نداشتم ، یه بچه فسقلی بم میگه خسیسی ، در حالیکه حسابی از حرفش لجم گرفته بود،بش  گفتم من خسیس نیستم، فقط هیچ خری نیست که دلم بخواد براش گل بخرم و بش گل بدم ... از حرف من هنگ کرد... همونطور با گردن کج نگام کرد و گفت:هیچ خری نیست؟؟!! گفتم نه نیست و میخواستم شیشه رو بدم بالا با عجله گفت: خوب واسه خودتون بخرین یهو  خنده ام گرفت از حاضر جوابیش . آره دیگه حالا که کسی نیست که من براش گل بخرم پس بایستی واسه خودِ خَرم بخرم .به دستش نیگا کردم گفتم چند تاس اینا؟ گفت 6 تا دسته است،به همه دسته ای دو تومن میدم شما یک و پونصد بدین .گفتم چون پسر باهوشی هستی و یادم انداختی حالا که هیچکی تو زندگیم نیست که لایق گل نرگسای خوشگل تو باشه پس برا خودم باید بخرم، همه اشو بده .چراغ سبز شده بود و ماشینا پشت سرم بوق بوق میکردن به آنی از کیفم 12 تومن در آوردم و چپوندم تو دستش و گلا رو گرفتم و گذاشتم رو پام.بین ماشینا چند قدم دنبالم اومد و یه دوتومنی رو هی نشون میداد که بم برگردونه . این روزا گاهی تو مسیر اداره به خونه با دسته گلای نرگس تو دستش ،میبینمش. می خنده و میاد جلو و میگه خانوم گل برا خودتون نمی خرین؟پریشب باز دیدمش. خندید و اومد جلو.گفتم بش تو هم منو خوب خر گیر آوردیا،زاغ سیامو چوب میزنی؟دیگه شدم مشتری پرو پا قرصتا!!گفت الان که دارین میرین میهمونی گل بخرین واسه اونجا که میرین.با لحن خودش بش گفتم تو از کجا میدونی من دارم میرم میهمونی ؟گفت خوب معلومه ازتون.(شیطونو درس میده این بچه)

 راست میگفت داشتم میرفتم خونه مادرم. گفتم آره خوب گفتی میخرم ازت و میبرم واسه مامانم(خوبه که مامانم نمیدونه من چند شب پیش به این پسرک گل فروش چی گفتم )فقط تورو خدا تا اول ماه دیگه سر راه من سبز نشو من این ماه هرچی حقوق گرفته بودم دادم به تو. همه گلاشو ازش گرفتم و پولشو دادم .بم نیگا کرد و خندید و گفت خانوم یه چیزی بگم؟ گفتم بگو .گفت اگه یه روزی یکی بود که خواستین براش گل بخرین ، اگه ... اگه از من بگیرین .. من پولشو ازتون نمیگیرم . گفتم عجب بچه باهوشی هستی تو.هنوز اون حرف من یادته؟ من کلی عزیز دارم که اگه بخوام براشون گل بخرم باید راه بیفتم و هر چی گل نرگس تو این شهره جمع کنم، اون شب عصبانی بودم یه چیزی گفتم تو جدی نگیر.از جوابم مجاب نشدچون یه نگاه عاقل اندر سفیه بم کرد و گفت میدونم اما من اون یه نفر خاص رو میگم  بعدشم دوید و رفت.

یه نفر خاص،،، یه نفر خاص،،چقدر بچه های این دوره تیزن و باهوش. ما تو سن اینا بودیم اصلا این چیزا حالیمون نبود.این بچه 10 ساله از یه جمله من به عمق زندگی و فکر من و .... پی برد.

عجب روزگاریه . گل نرگس و یه نفر خاص و من و این پسرک گل فروش .


شنبه 89 دی 25 , ساعت 12:23 عصر

دو غریب ،  نوشته فریده گلبو  را خوانده‌ای؟

دوستی در این سر دنیا و آن یکی سر دیگر دنیا. همه کتاب را نامه‌های این دو دوست می‌سازد. وقتی هم که یکیشان تصمیم می‌گیرد از آن سر دنیا برگردد وطن، این

یکی مجبور به جلای وطن می‌شود و باز دو غریبند که فقط جایشان عوض شده.

حالا  ما آن دو غریبیم،‌ یکی اینجا، یکی آن سر دنیا که نه، کمی دورتر از آن سر دنیاست.

 اصلاً مگر برگشتن به جایی که بودی، که زمانی دوستش داشتی و مدتی دوست‌داشتنش یادت رفته بود، دلیل می‌خواهد...هان؟!

 


شنبه 89 دی 25 , ساعت 12:7 صبح

بی تو از سردترین نقطه شهر، بی تو از سخت ترین ثانیه ها


 

بی تو از داغ ترین دانه اشک ، از همه رویاهای به هدر رفته ولی پاک


 

صدا می زنمت


 

باز من تنهایم ، باز شب طولانی است و نگاهم ، همه سر تا پایم منتظر است


 

چشم هایم خیس است، دست هایم تنها و دو پایم سستند


 

بی تو از خسته ترین فرد جهان می گویم ، از پریشانی خویش از همه نومیدی از همه تنهایی ...


 

من به نومیدی خود معتادم


 

چون نظر کردمت آن روز نمی دانستم این دل خسته و بی چاره من، هیچ آدم نشده


 

من گمان می کردم بعد از آن سختی ها آن تهی دستی ها آن همه پستی ها دل من فهمیده


 

که نباید هر شب دم ز تنهایی و بی همدمی خود بزند


 

من گمان می کردم که دلم می فهمد صاحبش خسته شده


 

از پریشانی ها دلهره ها ترسیده و ندارد طاقت بابت عشق دگر...


 

باز من تنهایم باز شب طولانی است.


 

من دلم می خواهد تو مرا می دیدی و دو دستانت را لحظه ای قرض به من می دادی


 

تا ببینی که تجلی عواطف در عشق تا کجا می بردت...


 

باز گویم افسوس که تو تنهایی و من تنهایم


 

باز گویم ای کاش که تو بودی امشب همراهم



پنج شنبه 89 دی 23 , ساعت 12:53 عصر

امروز یک روز عادی است، سرد و سرد و درخت‌ها تو سرما کز کردن اما آسمون خیلی قشنگه . یک روز معمولی مثل بقیه‌ی روزها، مثل هر روز دیگه ای تو زمستون ِ خدا ،  روز تولد من .

البته فقط برای من کمی با بقیه‌ی روزها فرق داره.

پیام‌های تبریکی که از دوستان آشنا و ناآشنا گرفتم ، رو تلفنم ، اینجا ، ایمیل و ....

 تلفنم از دیروز چندین بار زنگ خورده و امروز خیلی بیشتر .همه اینا به من یک حس خوب دادن و وقتی می‌بینم دوستان زیادی دارم که  صمیمانه دوستم دارن دلگرم میشم و همه چی رو از یاد می برم .

گرچه هرچقدر که امروز برای من مهمه برای دیگران یک روز عادیه روز تولد من آنچنان اتفاق خاصی نیافتاده ،زندگی همچنان جریان داره و هر کس دنبال دغدغه‌های خودشه. روز مرگ من نیز یک روز عادی خواهد بود. مثل همه‌ی روز‌های  دیگر.

این سالگرد‌ها را به یاد میاریم  تا شاید بهانه‌ای پیدا بشه برای گفتن دوستت دارم‌ها.

پس تا هستیم در این چرخ کهن باید لمس کنیم در کف دستانمان زندگی را، دوستی‌ را، عشق را. دستان یکدیگر را بفشاریم و قدر هم بدانیم چرا که این راه را فقط یکبار طی خواهیم کرد و تکراری در پی‌اش نخواهد بود.

اینو نوشتم که از طریق وبلاگم از همه ، همه کسائی که صادقانه و بی ریا دوستم دارن و دوستشون دارم تشکر کنم .دوستان خیلی خوبی که دلم به بودنشون گرمه و امیدوار.خونواده عزیز و مهربونی که تحت هیچ شرایطی نذاشتن تنهائی بم فشار بیاره و همیشه منو با حمایتهاشون و مهربونیهاشون به زندگی امیدوارم کردن .

مامانم ، داداشم ، خواهرام و بالاخره پسر گُلم  که دیشب هدیه کوچیک و بسیار بسیار زیباشو به من داد و از اینکه دیدم اونقدر وقت گذاشته برای ساختن اون سرکلیدی کوچولو و زیبا که به صورت یه قلب سه لایه درستش کرده و عکس من و خودشو روی اون به صورت زیبائی چسبونده و چقدر بادستای کوچیکش برای درست کردن اون زحمت کشیده،(من دیدم چند روز پیش به من گفت نیاز به تیغ اره موئی داره این شیطون، گفتم چی میخواد اره کنه چشمک) با اینکه اصلا دلم نمیخواس، اما به گریه افتادم البته گریه شادی .

از دوستان خوب وبلاگ هم تشکر می کنم که یادشون بود امروز رو ،،، و با نظرات زیباشون منو مثل همیشه شرمنده خودشون کردن مخصوصا از مرد پائیزی عزیز خیلی خیلی ممنونم و به خاطر هدیه شنیدنی و زیباش.از اینکه یادش بوده از اینکه وقت گذاشته از اینکه همیشه هست و از اینکه هدیه اش برام خیلی خیلی عزیز بود و هست.

مرد پائیزی  عزیز لطف کرده این آهنگ رو هدیه « مرد پاییزی »رو برام خونده و فرستاده .خیلی ممنونم .

برای همه اتون بهترینها رو آرزوم میکنم و از خدا میخوامشون براتون .

دوستتون دارم

 


چهارشنبه 89 دی 22 , ساعت 12:1 صبح

چه کسی اندازه  درد را می‌داند؟

چه کسی می‌داند که شب هنگام خوابیدن به امید رویا

و صبح بیدار شدن با لذت رویا یعنی چه؟

چه کسی می‌داند که حس زیبای بودن با کبوتران زیبای خداوش یعنی چه؟

کسی چه می‌داند که درآمیختن درد و لذت چه حالتی است؟

فقط خدا می‌داند. خدا.


سه شنبه 89 دی 21 , ساعت 11:49 عصر

به یادت هست؟

من و تو در غروبی تیره و غمگین

به یک لحظه همه تردید را یک سو نهادیم و

سخن آغاز کردیم و دوباره باز


لب ها را چو دل هامان فرو بستیم


که تا آن دیگری باشد


که از رازش سخن گوید

نمی دیدیم روزی می رسد دیگر


برای راز دل گفتن بسی دیر است

 


سه شنبه 89 دی 21 , ساعت 11:32 عصر

عزیز خاطرات خوب دیروزم!

عزیز لحظه های تلخ هر روزم!

برای من همیشه‌‍، تا همیشه

همان یکتا نگاه تازه ای هستی

که من با آن در به روی غصه های هر شبم بستم

به روی اشکهای تلخ خندیدم

به رویای قشنگ زندگی با عشق پیوستم

همان یکتا نگاه تازه زیبا

که من هرگز فراموشش نخواهم کرد


سه شنبه 89 دی 21 , ساعت 11:18 عصر

عشق پاک من!

من نه تنها به تو نیاز دارم

نه تنها به عشق ورزیدن به تو نیاز دارم

که حتی به آن نیاز دارم که برای تو بنویسم

فقط برای تو

می‌دانی عشق من؟

وقتی که تو را روبروی خود می بینم

و لبخند ساده ولی زیبایت روی لب‌هایت می‌نشیند

برق نگاهم با نگاه نافذت که تا اعماق جانم  فرو می‌رود، گره می‌خورد

برق شادی در چشمان من چنان می‌درخشد که می دانم جان تو را نیز روشن می‌کند

و شور عشقت که شوق می‌آفریند

آن گاه دیگر می‌بینم که من بی وجود تو و عشق تو

هیچم. خاکسترم. خاکستری که اگر عشق نباشد، باد هستی‌اش را با خود می‌برد

پس چگونه نیازمند تو و نوشتن از تو نباشم؟

اگر باران عشق تو بر جان من نبارد، چگونه کویری بی حاصل نباشم؟

اگر در دریای عشق تو شناور نباشم چگونه ماهی هستی‌ام زنده بماند؟

اگر عشق تو نباشد چگونه خوشبختی را در این دنیای فانی احساس کنم؟

من نه تنها به عشق تو که حتی به نوشتن از تو نیز نیاز دارم.

به گفتن از تو نیز نیازمندم

باید با هزار هزار زبان و بیان بگویم

که مهر تو در جانم نشسته است

و عاشقانه به تو می‌اندیشم

 


دوشنبه 89 دی 20 , ساعت 10:38 عصر

هر وقت دلم می گیره و از همه چیز و همه کس خسته می شم، هر وقت به تنگ میام از این همه رفتن و نرسیدن، هر وقت این دنیا برام عذاب می شه و سیر میشم ازش ، هر وقت دلم می خواد شروع کنم به شکوه و گلایه، هر وقت همه بدی های عالم صف می کشن جلوی چشمام، این شعر یا نمی دونم ترانه خیلی به دلم می شینه، یه کم آروم می شم انگاری، تقریبا همه جا هم این شعرو گذاشتم، از بس دوسش می دارم.

 

به نابودی کشوندیم تا بدونم

همه بود و نبود من تو بودی

 

بدونم هر چی باشم، بی تو هیچم

بدونم فرصت بودن تو بودی

 

همه دنیا بخواد و تو بگی نه

نخواد و تو بگی آره، تمومه

 

همین که اول و آخر تو هستی

به محتاج تو محتاجی حرومه

 

پریشون چه چیزا که نبودم

دیگه می خوام پریشون تو باشم

 

تویی که زندگی و آبرومی

باید هر لحظه مدیون تو باشم

 

فقط تو می تونی کاری کنی که

دلم از این همه حسرت جدا شه

 

به تنهاییت قسم، تنهای تنهام

اگه دستم تو دست تو نباشه

 

تو همیشه هستی اما

این منم که از تو دورم

 

من که بی خورشید چشمات

مثل ماه سوت و کورم

 

نمی خوام وقتی تو هستی

آدم آدمکا شم

 

چرا عادتم تو باشی؟

می خوام عاشق تو باشم

 

تازه فهمیدم به جز تو

 حرف هیچکی خوندنی نیست

 

آدما میان و می رن

هیچکی جز تو موندنی نیست

 

منو از خودم رها کن

تا دوباره جون بگیرم

 

خسته از این ،عقل ِ خسته

من می خوام جنون بگیرم

دکتر افشین یدالهی


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ