پای پنجره نشستم
کوچه خاکستریه باز
زیر بارون
من چه دلتنگتم امروز
انگار از همون روزهاست
حال وهوام رنگ توئه
کوچه دلتنگ توئه
-------------
دلم گرفته
دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم
واسه ی دیدنت بی قراره
این راه دورم
خبر از دل من که نداره
-----------
آروم نداره
یه نشونه می خوام
واسه قلبم
جز این نشونه
واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام
دوباره هوای تو رو داره
----------
هوای شهرتو و
بوی گل ها
پیچیده توی اتاقم
مث خواب
داره بد جوری غریبی می کنه
آخه جز تو دردمو کی می دونه
هنوزم در پی اونم
که میشه عاشقش باشم
مث دریای من باشه
منم چون قایقش باشم
هنوزم در پی اونم
که عمری مرحمم باشه
شریک خنده و شادی
رفیق ماتمم باشه
هنوزم در پی اونم
که عشقش سادگی باشه
نگاهای پر از مهرش
پناه خستگی باشه
میگن جوینده یابندس
ولی پاهای من خستس
منم حتی با همین پاها میرم
تا حدی که جا هست
هنوزم در پی اونم
که اشکامو روی گونم
با اون دستای پر مهرش
کنه پاک و بگه جونم
بگه جونم
نکن گریه منم اینجام
بزار دستاتو تو دستام
تو احساس منو میخوای
منم ای وای تو رو میخوام
خدایا عشق من پاکه
درسته عشقی از خاکه
منم اون عاشق خاکی
که از عشق تو دل چاکه
حرفهایت را بیاورو در گوش من زمزمه کن ،غم درون چشمهایت را فانوس کن و سردر خانه دلم آویزان کن که من تنهای تنهایم
دلتنگی هایم را با خود ببر تقسیم کن بین عشاق، که در تنهایی خود به یاد دلتنگی های من باشند که من تنهای تنهایم سنگینیِه بغض نبودنت را با خود ببر پهن کن روی دستهای نارون کهنسال که مقاوم ایستاده است در برابر باد وحشی که من تنهای تنهایم بیا و من را با خود ببرامروز که برای بار دوم عاشق شده ام
امروز که طرد شده ام از دنیای لیلی چرا که به خطاست دومین عشق نمی دانم ... شاید بار اول عاشق نبودم یا که در عشقم استوار نبودم ...
بیا با خود مرا ببر امروز که من تنهای تنهایم
چشممان بود به آیینه و آیینه شکست
گفته بودند بزرگان که حقیقت تلخ است
آدم از تلخی این تجربه ها می فهمد
که به زیبایی آیینه نباید دل بست
ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم:
خوابهایی که ندیدم به حقیقت پیوست
کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست
قسمتم دربه دری بود همین است که هست
در دلم هر چه در و پنجره دیدم بستم
راه را بر همه چیز و همه کس باید بست
چمدان بسته ام و عازم خلوت شده ام
غـزل و خلوت ِ غمبار . . . ، خدایی هم هست
برای از تو سرودن هوا مناسب نیست
به این نتیجه رسیدم که شعر جالب نیست
تمام ِ شعرهایم را بگو تازیانه نزنند
که تازیانه به دیوانه هیچ واجب نیست
مرا به آغوش تو تبعید می کنند غزلها
که غیر التهابِ تو را شعر طالب نیست
قرار ِ فرصت ِ نابِ قدم زدن با توست
قبول کن ، به خدا هیچکس مراقب نیست
ببین مرا به کجاها کشانده ای! ای نازنین !
که هیچ راه ِ فراری به هیچ جانب نیست
سراینده: ر - الف (رهگذر)
با من بگو
در کدامین سمت نیامده مانده ای؟
در غنچه ها که میشکفم
تو را نمیبینم
لحظه...لحظه از رویای با تو بودن
دور میشوم . . .
ودر ته صدایت
بغضیست که همیشه مرا نگران میکند از بودنت
با من بگو
بگو که در کدامین شب بی پروا به سمت تو
و به سوی من
باز میگردد . . .
آن آرزوی بدست نیامده تو و من . . .
که معلم پرسید
صرف کن رفتن را
و شروع کردم من
رفتم ، رفتی ، رفت . . .
و سکوتی سرسخت
همه جا را پر کرد
سردی ِ احساسش
فاصله را رو کرد
آری رفت و رفت
و من اکنون تنها
مانده ام در اینجا
شادی ام غارت شد
من شکستم در خود
سهم من غربت شد
من دچارش بودم
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش
روی قلبم حک شد
رفت و در شکوه شب
با خدا تنها شد
و حضورش در من
آسمانی تر شد
اشک من جاری شد
صرف ِ فعل ِ رفتن
بین غم ها گم شد
و معلم آرامروی دفترم نوشت:
تلخ ترین فعل جهان است رفتن
سیدمحمد موسوی بهرام آبادی (سکوت)
بی مقدمه بگویم که روز عجیبی پشت سر گذاشته ام
بد بیاری پشت بد بیاری!
امروز به هر کوچه ای قدم گذاشتم بن بست بود
تند بادی، همه گلدان های خاطره را شکست.
دلم ترک برداشت
اولین اشک که بر ، نامه ام چکید، قلمم خون گریه کرد و موجی از «آه» به راه افتاد
کم کم دارم فکر می کنم همه چیز در هق هق شبانه خلاصه می شود
و لرزش شانه هایی که زیر بار منطق ماه کم می آورند
تنها نام «تو» می تواند تسلای این دل پر تلاطم باشد
مرا ببخش اگر بغض نگاهم را به طرف تو نشانه رفتم
مرا ببخش اگر بر گونه های تابستانی ات جاری شدم
با مرام ترین!
چشم های من به ندیدن عادت نکرده اند
از فاصله ها بیزارم
نیم نگاهی برایم بفرست تا آواز قناری بی جفت، در رگ های این درخت پیر جریان یابد
امشب که به خواب هایم قدم می گذاری
بر کابوس تنهایی ام کبریت بکش!
اشک هایم
همنشین لحظه هایت بود
رفتن تو
عشق را در قلب من خشکاند
دوری تو
باز قلب خسته را فرسود
پرسه های نا امیدی
می کند بیداد
در قلبم
ناله های هجرت تو
می کند فریاد
در گوشم
من ولی ساکت
بی صدا و خسته
خاموشم
کاش می شد ای همیشه سرد چون آهن
لحظه ای آیی در آغوشم
تا ببخشم گرمی دل را
تا شکست آرم
حسرت یک بوسه بر لب را
لیک می دانم
در خیال تو
من فراموشم
ترک آغوشم
ساکت و تنها
شمع خاموشم