سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 89 آذر 17 , ساعت 11:18 صبح

دور از تو عشق و عاطفه تعطیل می شود

بر دل زار حادثه تحمیل میشود



از بس که گریه نشاندم به بسترم

دارد به شانه های تو تبدیل می شود



زل می زنم به عمق نفسگیر چشمهات

این عشق با نگاه تو تکمیل می شود



کوچک نبود حادثه رفتنت ، هنوز

روزی هزار مرتبه تحلیل می شود



بیزارم از عبور غم انگیز سال و ماه

وقتی که بی حضور تو تحویل می شود



چهارشنبه 89 آذر 17 , ساعت 11:10 صبح

چقدر پیاده رو ها را کش می دهند

این برگهای پاییزی

می خواهم پیاده شوم

و سوار اتوبوسی تندرو شوم

تا پاییز را رد کنم

فصل عاشقان را !


دوشنبه 89 آذر 8 , ساعت 11:2 صبح

روز است و شب می شود

روزها می گذرند

در پی آن شبها

در فکر فرار از حال من اند

در این گذرگاه زمان

همه چیز تغییر میابد

ولیکن این منم که

بی تغییر در حال پرپر شدنم

دل به هر که بندم

خویش کسی دارد

روزها در گذرند

لیک من در هوای ویران شدنم

بهاری ندارم

بهار برای من خزان است

روزها در گذرند

من درین گذرگاه زمان

غافل از پیری دل خویشتنم

سودی نبردم از زندگانی

که خویش مضر بر حال خویشتنم

روزها می روند

در راه خویش جوانیم را می درند

کلافه از روزها

به دیوار بلند شب تکیه دادم

خوراکم ستاره

چراغم ماه

اما بعد لحظه ای

نه زیاد

شب در حال فرار

از فکر من جای خویش را

به روز می سپارد

و به کار هر روز

من فرار ز روز

و شب فرار می کند ز فکر من

روزها در گذرند

عمر غریبه بی سود می گذرد

روزها در گذرند . . .


دوشنبه 89 آذر 8 , ساعت 10:54 صبح

دیگر کسی زمین دلم را نمی چرد

وقتی که روزگار بهاری نیاورد



باشد که قلب منجمدم تنگ تر شود

آن دم که بی بهانه شب و روز بگذرد



انگار سالهاست که قطحی به جای تو

دست مرا گرفته و با خویش می برد



حالا ترک ، ترک زده هر لحظه لحظه ام

مثل غمی که سینه ی دیوار می درد



پس لرزه ی نگاه تو را هر پرنده ای

حس می کند که از لب دیوار می پرد



ایجا کسی به عشق کسی دل نمی دهد

دیگر یکی نگاه یکی را نمی خرد



حالا سکوت و قحطی این روزگار را . . .

ای دل به دل نگیر که این نیز بگذرد




م - شوریده


دوشنبه 89 آذر 8 , ساعت 10:49 صبح

هنوز عاشقم ولی شکسته پای رفتنم

خزان رسیده و هنوز به نوبت شکفتنم

دگر نه واژه دارم و نا نوشته دفتری

گمان مبر به معنی ِ دروغ شد نگفتنم




هزار باره گفته ام، نگفته ام فدای تو؟

نگفته ام که گریه ام فدای خنده های تو؟

نگفته ام که عاشقم، که عاشقم، که عاشقم؟

تمام وسعت دلم نگفته ام برای تو؟




پرنده ام هنوز هم ولی اسیر محبسم

هزار کوهِ ِ فاصله، نگو چرا نمی رسم!

ربوده از دلم کسی بهانه های تازه را

اگرچه بی بهانه ام، نگو که گنگ و بی حسم




بهانه ی دوباره شو، ستاره شو، ترانه شو

قفس شکن شو آشنا، کلید عاشقانه شو

نگفته ام که تا ابد به پای دل نشسته ام؟

برای خلق واژه ها تو با دلم یگانه شو!


دوشنبه 89 آذر 8 , ساعت 10:45 صبح

وقتی که واژه واژه ، من از تو می سرودم

تنها تو بودی و تو ، آنجا منی نبودم



در مکتب تو مستی، شد افتخار هستی

من با تو حسّ لذّت ، از لحظه ها ربودم



چشم تو رنگ گلشن، موج لطیف دریا

من راحتی جانم، با چشمت آزمودم



وصف تو گفت و گویم، عشق تو آبرویم

در جست و جوی فهم ات، هر ذرّه ی وجودم



دیدار تو غذایم ، اکسیژن هوایم

شد عشق تو به آنی، اجزای تار و پودم



با عشق تو رسیدم، تا مقصدی که آنجا

تنها تو بودی و تو ، آنجا منی نبودم


سه شنبه 89 آذر 2 , ساعت 8:26 صبح

پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود

 

دکتر علی شریعتی


دوشنبه 89 آبان 24 , ساعت 11:21 صبح

من از تنهاییِ با تو ، از این تکرار می ترسم
تو باشی، غم شود بر هستی ام آوار می ترسم


شده پروانه عشقت ، رها از پیله ی تردید
چرا امشب هم از پیله، هم از این تار می ترسم


تمام دلخوشی هایم شده از تو نوشتن ها
ولی دیگر، من از این دفتر و خودکار می ترسم


چه زیبا گفته بودی تو ، نباشی بی تو می میرم
نکردم باورش زیرا من از انکار می ترسم


قرار و کافه و قهوه ،دوباره صندلی خالی است

من از پایانِ تلخ و حسرتِ دیدار می ترسم



دوشنبه 89 آبان 24 , ساعت 11:18 صبح

تو یعنی خاطراتی گنگ از یک حس پنهانی
و من یعنی نگاهی منتظر ، پیوسته بارانی
 

حقیقت قصه تلخی است آری باز حاشا کن
هنوز ای نازنینم، برخلاف رود می رانی


مسیر زخم هایت بر تن , این روزها جاری است
تو یعنی دردهایی که ندارد هیچ درمانی


کسوف عشق یعنی ماه من گاهی شوی حایل
که تا هردم شوم همرنگ تاریکی ، پریشانی


تو یعنی بغض، یعنی گریه، یعنی هر نفس ماتم
که تنها یاد این عشقت شده داغی به پیشانی


و من این واژه هایی که همیشه خیس احساس اند
و من یعنی تو را خواندن و من یعنی غزل خوانی


بت ما را شکستی، بت شکن، در آتشت دیدم
که اسماعیل شعرم شد به دستان تو قربانی


تماشا کن در این مزرع تمام حسرتم این است
که عمری عشق پاشیدم ، درو کردم پشیمانی




شنبه 89 آبان 22 , ساعت 7:18 عصر

فریاد

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز.


هر طرف میسوزد این آتش،


پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود.


من به هر سو میدوم گریان،


ر لهیب آتش پر دود؛

 

 و زمیان خنده‌هایم، تلخ،


و خروش گریه‌ام، ناشاد،


از درون خستهء سوزان،


می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

 

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بیرحم.


همچنان میسوزد این آتش،


نقش‌هائی را که من بستم بخون دل،


بر سر و چشم در و دیوار،


در شب رسوای بی ساحل.

 

وای بر من، سوزد و سوزد


غنچه‌هائی را که پروردم به دشواری.


در دهان گود گلدانها،


روزهای سخت بیماری.

 

از فراز بامهاشان، شاد،


دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب،


بر من آتش بجان ناظر.


در پناه این مشبک شب.


من بهر سو میدوم، گریان از این بیداد.


می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

 

وای بر من، همچنان میسوزد این آتش


آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛


و آنچه دارد منظر و ایوان.


من بدستان پر از تاول


اینطرف را میکنم خاموش،


وز لهیب آن روم از هوش؛


زآن دگر سو شعله برخیزد، بگردش دود.


تا سحرگاهان، که میداند، که بود من شود نابود.


خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،


صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر؛


وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب،


مهربان همسایگانم از پی امداد؟


سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.


می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!    

 


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ