سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 91 مهر 14 , ساعت 10:2 عصر

برای من همین خوبه که با رویات میشینم
تو رو از دور می بوسم تو رو از دور می بینم

برای من همین خوبه بگیرم قد دنیاتو
ببینم هر کجا میرم از آنجا رد شدم با تو

همین که حالِ من خوش نیست همین که قلبم آشوبه
تو خوش باشی برای من همین بد بودنم خوبه

به اینکه بغضم از چی بود به این که تو دلم چی نیست
تمام عمر خندیدم تمامِ عمر شوخی نیست

برای من همین خوبه بدونی بی تو نابودم
اگه جایی ازت گفتن بگم من عاشقش بودم

برای من همین خوبه که از هر کی تو رو دیده
شبی صد بار می پرسم ازم چیزی نپرسیده

همین که حاله من خوش نیست همین که قلبم آشوبه
تو خوش باشی برای من همین بد بودنم خوبه

به اینکه بغضم از چی بود به این که تو دلم چی نیست
تمام عمر خندیدم تمامِ عمر شوخی نیست

 

"روزبه بمانی"


چهارشنبه 91 مرداد 4 , ساعت 9:18 عصر

تار و پود هستیم بر باد رفت ، اما نرفت

عـاشقی ها از دلـم دیوانگی هـا از سرم

شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد

آتـشــی جــاویــــد باشـــد در دل خاکـستـــــرم

سـرکـشـــی آمــوخت بخت از یـار ، یـا آمــوخت یار

شـیـــــوه بــازیــگـــــــری از طــالـــــــع بــازیـگــــــرم؟

خــاطـــرم را الفتـــی بـا اهـل عالـــم نیســت نیســت

کــــز جهــــانی دیـگــــرنــد و از جهـــانــــی دیـگــــرم. . .


رهی معیری


چهارشنبه 91 تیر 14 , ساعت 9:30 صبح

روزگاری دارم با این تصنیف ، هرچه بیشتر میشنومش بیشتر طالبش میشم ...

 

 

دلگیر دلگیرم، مرا مگذار و مگذر

از غصه می‌میرم مرا مگذار و مگذر

با پای از ره مانده در این دشت تبدار

ای وای می‌میرم مرا مگذار و مگذر

سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ

دل بر نمی‌گیرم مرا مگذار و مگذر

بالله که غیر از جرم عاشق بودن ای دوست

بی جرم و تقصیرم مرا مگذار و مگذر

با شهپر اندیشه دنیا گردم اما

در بند تقدیرم مرا مگذار و مگذر

آشفته‌تر زآشفتگان روزگارم

از غم به زنجیرم مرا مگذار و مگذر.

دانلود تصنیف مرا مگذار و مگذر با صدای حمیدرضا نوربخش


یکشنبه 91 اردیبهشت 31 , ساعت 2:55 عصر
پای هر خداحافظی، محکم باش
-------------------- ---------------------
کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر؛
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.
کم کم یاد می گیری که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری....

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد می گیری که می توانی تحمل کنی که محکم باشی، پای هر خداحافظی یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

"خورخه لوییس بورخس"

سه شنبه 90 اسفند 2 , ساعت 10:38 صبح

تو را پیدا نمی‌کنم
مثل یکی از خاطره‌های دیروز
مثل یکی از رنگ‌های کودکی.

گفتی: بنشین مشق‌هایت را سیاه کن، می‌آیم!
گفتی: جایی، نزدیکِ غروب،
نزدیکِ جمعه‌های خسته نرو!
مثل صدا که دیوار نمی‌شناسد
مثل باران که سقف
مثل رود که سدّ،
می‌آیم.

حالا سال‌هاست جایی نمی‌روم
حتی نزدیکِ غروب و جمعه‌های خسته
تو را هم پیدا نمی‌کنم
نه میان خاطره‌های دیروز
نه میان این‌همه تابوت که می‌گذرند!

پس کِی می‌آیی مشق‌هایم را خط بزنی پدر؟!

 

"دوم اسفند سالگرد پرواز ابدی پدرم "


جمعه 90 دی 23 , ساعت 12:38 صبح

 

در شبی سرد در بیست و سه دی ، در سی و اندی سال پیش و در کمتر از یکساعت و نیم دیگر از این ساعت متولد شدم
باز هم سالی از زندگی ام را پشت سر گذاردم ...
ظاهرا هنوز پـیـر به حساب نمی آیم ، اما چه کسی می داند روح آدمها با کدام تـقـویم پـیـر می شود ؟!
به عقب برمی گردم و فقط همان خاطرات روزهای تولدم در سالهای گذشته را که در ذهن مرور می کنم ، سردی جانکاهی همه وجودم را فـرا می گیرد!
به شادی هایی فکر میکنم ...که رنگ باختند، هدیه های که ماندند و هدیه دهندگانی که نماندند... :(((
وااااای ،، با حسرتی تمام آه میکشم
یاد سالهای کودکیم بخیر...
یاد گرمای حضور پدرم که اطمینانی عجیب از تنها نبودن در روزهای سخت زندگی را به من میداد بخیر ...
پـدرم همیشه روز تولـدم را یادش بود با عشق عجیبی در آغوشم میگرفت و با جشنی هرچند کوچک ، غافلگـیرم می کرد، اما حالا
کجاست ...؟!
خودم از چند ماه قبل بی قرار می شدم ، هر سال برای روز تولدم با شروع زمستان ، شروع به شمارش معکوس می‌کردم، حالا نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده که دلم می ‌خواهد هیچکس روز تولدم را یادش نمانده باشد،هیچ ‌کس تبریکی نگوید، کادویی ندهد و من قرار نباشد وقتی دلم ازغصه در حال ترکیدن است زورکی لبخند بزنم و شمع های تولدم را فوت کنم !...
زندگی تکرار مکررات شده و روز تولد هم روزی مثل بقیه روزهای خدا !!!
راستش دیگر نه از شنیدن تبریک خوشحال می شوم و نه از نشنیدنش غمگین .بیشتر ترجیح می دهم چنین روزی را با خودم باشم ، تنها باشم ، به یکسالی که گذشت فکر کنم و یکسالی که معلوم نیست چند روزش را باشم ، در چه حالی و کجا ...
شاید تنها خوبی روز تولـد همین باشد که ببینی در این روزگار بی در و پیکر که گاهی اسم خودت را هم فراموش می کنی دور و نزدیکانی که یکسالی میشود خبری از حال و روز هم ندارید ? روز تولدت را بیاد داشته اند !
کسانی که آخرین دیدارشان با تو چندان دوستانه نبوده یا حتی شاید برای همیشه با هم وداع کرده بودید ...
هوس هیچ چیزی ندارم... !
متولد شدم ....... تمام

هوا ابریـسـت و نه چندان سرد
خیابان‌هــا خــلوتـنـد
در چـنیـن روزی به دنیا آمــدم
شایــد آن روز هــم ، هـوا ابری
و خیابانها خــلــوت بودنـــد !
سرمای زیاد آن شب دی را بارها از زبان مادر شنیده ام ...
مـن فـقــط از خیابانی به خیابانی دیگــر پـیچـیـده‌ام …


پنج شنبه 90 آذر 24 , ساعت 10:10 صبح

خسته ام میفهمید؟!

خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.

خسته از منحنی بودن و عشق.

خسته از حس غریبانه این تنهایی.

بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.

بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.

بخدا خسته ام از حادثه صاعقه بودن در باد.

همه عمر دروغ ، گفته ام من به همه.

گفته ام:

عاشق پروانه شدم!

واله و مست شدم از ضربان دل گل!

شمع را میفهمم!

کذب محض است،

دروغ است،

دروغ!!

من چه میدانم از،حس پروانه شدن؟!

من چه میدانم گل،عشق را میفهمد؟

یا فقط دلبریش را بلد است؟!

من چه میدانم شمع،واپسین لحظه مرگ،

حسرت زندگیش پروانه است؟

یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن؟!

به خدا من همه را لاف زدم!!

بخدا من همه  عمر به عشاق حسادت کردم!!

باختم من همه عمر دلم را، به سراب !!

باختم من همه عمر دلم را، به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!

باختم من همه عمر دلم را، به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!

بخدا لاف زدم،

من نمیدانم عشق، رنگ سرخ است؟!  آبیست؟!

یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!

عشق را در طرف کودکیم، خواب دیدم یکبار!

خواستم صادق و عاشق باشم!

خواستم مست شقایق باشم!

خواستم غرق شوم، در شط مهر و وفا

اما حیف، حس من کوچک بود.

یا که شاید مغلوب، پیش زیبایی ها!!

بخدا خسته شدم،

میشود قلب مرا عفو کنید؟

و رهایم بکنید،

تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟

تا دلم باز شود؟!

خسته ام درک کنید.

میروم زندگیم را بکنم،

میروم مثل شما،

پی احساس غریبم تا باز،

شاید عاشق بشوم !!!

 

پ ن :

 

آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده...

 


پنج شنبه 90 آذر 24 , ساعت 9:23 صبح

فکر میکنم سه ماهی میشه که اینجا چیزی ننوشتم ،نه اینکه اصلا ننوشته باشم اتفاقا تو روزها و ماههای اخیر درگیر اتفاقات و ماجراهائی بودم که خود به خود میلم به نوشتن چند برابر بود اما همه اش روی کاغذ بوده و پاکنویس کردنش اینجا زمان میخواد و حوصله ای زیاد که در خلق و خوی عجیب این روزهای من نیست .

تقریبا روزی یه بار یا دو روز یه بار اینجا سر میزدم و پیامهای دوستانمو میخوندم اما اونقدر فکرم مشغول و درگیر اتفاقات بود که نتونستم لطف دوستانمو جواب بدم امیدوارم حمل بر بی انصافی و بی خیالی نشده باشه .

چیزی که باعث شد امروز بیام اینجا بنویسم شنیدن یه خبر بد ، یه اتفاق خیلی بد برای عشق و عزیز یکی از دوستانم بود. هیچ کاری نمیتونم براش بکنم جز اینکه پا به پاش گریه کنم ، نگاش کنم و مراقبش باشم که کاری دست خودش نده ... روزگار بی رحمیه ،

 

اکنون تو با مرگ رفته ای

   و من اینجا تنها به این امید دم میزنم

   که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم .

   این زندگی من است

                                                                      " برای عزیزی که خیلی زود رفت"

 


یکشنبه 90 شهریور 13 , ساعت 3:0 صبح

آغوش تو گناه نیست

من در آغوش تو آرامش یافته ام

که هیچ گناهی با آرامش مانوس نیست

آغوش تو گناه نیست

من در آغوش تو امنیت را احساس کرده ام

که در هیچ گناهی امنیت محسوس نیست

آغوش تو گناه نیست

من در آغوش تو تمام زیبایی را لمس کرده ام

که در هیچ گناهی زیبایی ملموس نیست

 پس امانم بده 

 که تا ابد در دل این زیبایی

 آرامش یابم

 

پ ن :

- تا به حال به سرنوشت غمگین یک پل فکر کردی...؟ فکر کن... تمام امروز کار من این بود. از پل که گذشتی دیگه هیچ وقت برات احساس و معنای لحظه ی اول یافتنشو نداره....

-چیزی نیست  که منو  سر ِ شوق بیاره جز تو ، که تو هم نیستی ....


یکشنبه 90 شهریور 13 , ساعت 2:0 صبح

قسمتهائی از شازده کوچولو که هر فرازش دنیائی از عشق را بیان می کند.....
 روباه گفت: -سلام.
شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شازده کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شازده کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شازده کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر.

اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شازده کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شازده کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -روی یک سیاره‌ی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شازده کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شازده کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَ هستم.
پ ن :
- بی خوابی امشب هم با اتفاقات امروز و خیالش شیرینه .
- امشب به یاد اون روزهای دور رفتم سراغ شازده کوچولو .عجیب دوستش دارم .هر بار خوندنش و یا شنیدنش برام تازگی بار اولو داره اونم با صدای شاملو. الان دارم می شنومش
- برام هیچ حسی شبیه تو نیست ...... تو پایان جستجوی منی
- معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
- به همه دوستانی که شازده کوچولو رو دوست دارن.

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ