سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 90 تیر 20 , ساعت 11:17 عصر

 خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
 
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

 آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
 
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

 ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت ببر، خسته ام از این کویر!

 "دکتر قیصر امین پور"

 


سه شنبه 90 خرداد 31 , ساعت 5:10 عصر

در فاصله ی دم و بازدمی

توقف خواهم کرد.

مدادم،

چراغم،

اتاقم،

مادرم، 

و این خوشبختی اندوهناک را 

پشت سر خواهم گذاشت.

 

پ.ن:

در این دنیا که مردمانش ، عصا از کور می دزدند ، من از خوش باوری اینجا محبت آرزو   کردم   ...! 

از همه دوستان که این مدت بهشون سر نزدم معذرت می خوام....جبران میکنم.......


چهارشنبه 90 خرداد 18 , ساعت 3:50 عصر

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل ، آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان ، اشک روانی داشتم
آتشم برجان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ، ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاک بوس در گهی
چون غبار از شکر ، سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم ، بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین ، آسمانی داشتم
درد بی عشقی زجانم برده طاقت، ورنه من
داشتم آرام ، تا آرامِ جانی  داشتم
بلبل طبعم کنون باشد زتنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا ، تا همزبانی داشتم

"مولانا"


چهارشنبه 90 خرداد 11 , ساعت 11:31 صبح

از شب این شهر میگذرم ، یادِ یه رویا تو سرم 

نیلوفر یادای دور ، پیچیده دور بدنم  

 خاطره ها داغ میزنن ، ذهنمو تا یادش نره 

تیغ نگاه آدما ، انگار رگامو می بُره

 ببین هنوز همین منم ،غریب ُ گنگ ُ خط خطی 

هنوز شبیه خودمم ، با خنده های الکی 

 چراغ قرمز انگاری ، به من هی چشمک میزنه 

یکی سر هر کوچه ای ، تابلوی بن بستُ زده 

 وقتی تموم زندگیت ، تو جیب پالتوت جا میشه  

وقتی که حکم بودنت ، تبعید به رویاها میشه 

لوله ی هفت تیر رو بذار ، درست میون ابروهات 

وقتی رگ شقیقه هات ، از پریدن خسته میشه 

  شب پرسه های بی هدف ، تو دل این شهر سیاه 

یه مشت سوال بی جواب ، گوشه ی این ذهن تباه


سه شنبه 90 خرداد 3 , ساعت 8:51 صبح

·         مگر آن خوشه ی گندم
مگر سنبل
مگر نسرین
تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند.

مگر بستان
شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید

مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
که سر نشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند

مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و
می رقصند و
می خندند

مگر ناگاه
نسیم سرد گستاخ از سر زلفت ...

چه می گویی ؟
تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحت ها که عادت داد ؟

صدای بوسه را حتی
درخت تاک قد خم کرده ی بستان شهادت داد

مگر دیوار حاشا تا کجا
- تا چند ؟

خدا داند که شاید خاک این بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پای تو ...

- دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
به خود می پیچم از این رشک

- اما خنده بر لب با تو گویم:
- اضطرابم نیست .

مگر دیگر من و این خاک،
- وای از من
چناران بلند باغ حیدر را
تبر باران من در خاک خواهد کرد

نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد

ترحم کن
نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
شفاعت کن

به پیش خشم
این خشم خروشان که در چشم است
به پیش قله ی آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه ی تو
ذوب می گردد!!!!


"دکتر حمید مصدق"

 


شنبه 90 اردیبهشت 31 , ساعت 4:19 عصر

                                  دل کندنو خوب بلدم.....

امشب می خوام دل بکنم

از همه چی، از این تنم

از این همه دربه دری

اون که شده خسته ، منم

 می خوام از این جا در برم

این راه نیمه کاره رو ،

تا آخرین قدم برم.

 دلم نمی خواد که باشم

زندونی این روزگار

میله های زندون من

تیک تاکِ ثانیه شمار

 می خوام که پرواز کنمو

پر بگیرم تو آسمون

دل بکنم از هر چی بود ،

به من نگو این جا بمون!!!!                             

..................................................................................

پ.ن: این روزها مشغول سکوت کردنم.......مشغول نگاه کردن...

به قاب های خالی......شنیدن سکوت......

شعر یک ناگهان است.....ناگهانی که این روزها در من اتفاق نمی افتد.......

بغض سمجی  که در گلویم خانه کرده خیال  شکستن ندارد....نمی شکند ، نمی شکند

گفتم فرصت خوبیست تا کار های نیمه تمام گذشته را تمام کنم.......

 خدا را چه دیدی ، راه رفتنی رو باید رفت .

 در تب و تاب رفتنم به فکر راهی شدنم ، مرا پس از من بنویس به هر کس از من بنویس ....

  غم آزادگی دارم به تن دلبستگی تا کی ؟به من بخشیده دلتنگی شکستنهای پی در پی.


جمعه 90 اردیبهشت 23 , ساعت 12:4 صبح

این  روزها آرامم!
آنقدر که از پریدن پرنده ای غافل
ودر هیچ خیابانی گم نمی شوم
این روزها آسان تر از یاد می روم
آسان تر فراموشم می کنند
می دانم!
اما شکایتی ندارم...

آرامم!
گله ای نیست...انتظاری نیست
اشکی نیست...بهانه ای نیست

 

 

این روزها تنها آرامم...
یک وحشی آرام!
آنقدر آرام که به جنون چندین ساله ام شک کرده ام!


می ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم...؟

 

 


چهارشنبه 90 اردیبهشت 21 , ساعت 10:59 صبح

اسیر لحظه های تلخ دیروزم

و میدانم , دراین دل واژه های تلخ اندوهم

کسی بامن نمیخواند

ومیدانم « رهائی» را

زمانی بازخواهم یافت

که قلبم را جدا سازم

زاندوه وُ    

زاین وابستگی های بسی پوشالی وخالی 

کدامین دل برای این طپشهایِ  دل وامانده ام

چندی بخود اندوه ِ یادم  داد

که در خاطر بیاد آرد مرا در لحظه های شوم دلتنگی

به پاس روزگار مهربانی ها!

کدامین دل... 

کدامین دل, برای اینهمه عشق ومحبت ها

  به شیرینی ,فقط , با قطره ی لطفی

ز دریای محبتها     جوابم داد

پشیمانم...بلی از اندرون دل پشیمانم

که دراین زندگی, قلبی پرزآئین« شیدائی دل » بودم !

پشیمانم, که در این  

واپسین دوران ِبودنهای ِشیدائی 

هنوزم, هنوزم ... یک دلِ آکنده از عشقم 

هنوزم یک دل ِغمدیده از یاران ...

پشیمانم!

پشیمانم!

"فرزانه شیدا"


سه شنبه 90 اردیبهشت 13 , ساعت 12:25 عصر

مـی شــکنـم چــون  ابــر

در دسـت   رعـد هــای 

خـشم آلود   نا مـردمـی 

چـون درخــت

در چـنگال  طـوفان زنـدگــی

چون یـخ درضـربه ضـربه  ی ســنگهای  غلــطان یــاری هـــای دروغــین

 

وخــیره مــانده ام بر نــگاه زنــدگــی

درطـــبیعتــی رنـــگین

امــا گـــوئی 

هـــمواره مــه آلـــود

مــه آلـــود

 

نـو ر امــیــدم 

را تــلاشــی نیـــست 

جــز نــگریـــستن

چـشمانـم را قـدرتــی نیــست 

جــز گـریـستـن

 

واینــک باز یافـته ام 

در دریای هـمیشه پـرتـلاطم زنـدگـی

تنــها ...تنــها ...تنــها 

مـوجــی درهـم شــکسـته ام

مـوجــی درهـم شــکسـته

 

 یـارب مـرا دریـاب

رهـائیـم بــخش

زیـن لـحظه های تـماما اشــک

تماما انـدوه

کـــه نگاهـم را 

تــوان باز نـگریــستن نیــست

بر آنـچه نامـــش زندگـــی ست

بر آنچـه عـــشق  نامیده ای

و آنچـه تنها حـــسرتی ســت

در هـزار هـزار رنـگ  فـریـب 

 رنـگ رنـگ  واژه هــای شکـــننده ء  د ر و غ

که مـا یوس مــیکــند دل را از هــرچــه آدمـــی ست

 

و گـریــز عشـــق

آنــدم که می بایــــست 

مـی مانـد و

مـی گفــت: هــــستــــم 

 

و گریــخــت و گــفـت در بـی زبـانــی:

باورم نـکن .... باورم نـکن

دروغـــی  بیـــــش نیستــــم

و تنـها خیـالی بینــهایـت  زیبـا

 

 اما فقط خیال

اما فقط خیال....

هــمین و بـــس و دیــگر هیـــچ

دیــــگر هرگــز بـــاورت نمی کــنم

هــــرگــز ... هــــرگـــز

 

لعــــــنـت

 لعــــــنـت بر دلـم که بـاور کــرد تــرا


شنبه 90 اردیبهشت 10 , ساعت 10:53 صبح


 
از زنده یاد نادر ابراهیمی چند کتاب خوانده ام. چند خط زیر را  از کتاب ابوالمشاغل او انتخاب کردم .به نظرم بهترینِ نوشته های
اوست    .

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت :

آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم:
خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا،در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند
.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت
:
بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم:
این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و میخورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند. آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟ آقای محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما امده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند!!! 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ