این روزها
تمام شعر های جهان مرا به وجد می آورد
شعرهای تنهایی
شعرهای دلگیری
شعرهایی از شکست
این روزها فقط دلم شعر می خواهد
شعری که هر بار خواندنش خُردترم کند
تا نابودی
فقط به دنبال صدا می گردم
صدایی برای همراهی
صدایی برای تاکید تنهایی
فریاد مرا چرا کسی نمی شنود ؟!
صدای خرد شدنم را چرا کسی نمی شنود ؟
خدا پیر شدم کسی ندید
خدا ترسیدم کسی ندید
خدا تنها شدم
تنها . . .
کسی ندید
خدا مگر نمی گویند تو می شنوی
ببین چه سخت می گذرد اوقات تنهایی
خدا نمی دانم چرا نامه هایم را نمی خواند
خدا نمیدانم نمی خواند یا نمی فهمد
خدا دگر به نامه رسان اعتمادی نیست
نمیدانم شاید به قلب او وفایی نیست
همین روزها به جایی میروم
جایی به وسعت تمام تنهایی ام
جایی برای فریاد
خدای عزیزم دستانم را بگیر . . .
ای خدای بزرگ تو چه باشی و چه نباشی ، من اکنون سخت به تو نیازمندم.
تنها به این نیازمندم که تو باشی .
برو اگه میخوای بری ، دلت نسوزه واسه من !!
اینجوری که کلافه ای ،بدتره خب ، دل رو بکن !!
بِکَن دل و از این همه خاطره های روی آب
فک کن ندیدیم ما همو حتی یه بارم توی خواب
راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من !!
اشکاشو پشت پای تو ، میخواد بریزه دل بِکَن ..
من که نمی میرم ،اگه بخوای تو از اینجا بری
چون میدونستم که تو از اول راه مســـافری !!
شاید نفهمیدی که من بی اونکه تو چیزی بگی
سپردمت دست خــدا ، که بی خدافظی نری
غصه ی راهمو نخور ، شاید همینجا بمونم
شاید به مقصد رسیدم ، خودم فقط نمیدونم
راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من
اشکاشو پشت پای تو ، میخواد بریزه دلو بکن
شاید نفهمیدی که من بی اونکه تو چیزی بگی
سپردمت دست خــدا ، که بی خدافظی نری
غصه ی راهمو نخور ، شاید همینجا بمونم
شاید به مقصد رسیدم خودم فقط نمیدونم
"ساحارا منادی"
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام
دوش اشکی به نگه آمده بر چهره چکید
کس دراین خلوت غم اشک من ِ خسته ندید
هرزمان بادل خود گفتم ومیگویم باز
مشو با هرکه ز ره آمده همصحبت راز
تا به کی درکف پای دگران پا بنهی
تا به کی ساده دل و بی خرد وخام وتهی
کی بخود آمده خود را بدهی ارج وبها
همچو آن بنده ی وارسته ی آن یکّه خدا
تا به کی هرکه ز ره آمده ,باشد غم ِ تو
او که گویدشده همراه تو وهمدم تو
ز هر اندوه , بجان دادی وهمراه شدی
ز شکستن به رهش, دیر , توآگاه شدی
بی خرد! اینهمه , سرخوردن از این دهر, بس است!
نا رفیقی که ترا میدهد این زهر , بس است
جز خدا , یار دگر هم نشود هم سخنم
آن خدا یاورِ فرزا نه ی شیدا که منم!
امروز صفحه ی خالی زندگی ام پر شده بود
دیگر از هیچ کس نمی ترسیدم
گفتنی ها را حرف زدم
کودکی ها رو مرور کردم
و زمان فراموش شد
کنار مهربانی تو مهربانی من هیچ بود
همه چیز ارام بود حتی نفس های من و تو
...
حتی دل ها هم قدرت این یکی شدن را نداشتن
من حس می کردم با تو و کنار تو هستم
نه کیلومترها دور از تو
امروز باز هم دلتنگی را تجربه کردم
خیلی وقت بود حس دل تنگ شدن نداشتم
زیرا همیشه دل تنگ بودم
امروز خنده هایم بلند بود
و قلبم پر از شادی
انگار نه انگار رختخوابم خیس از اشک بود
کاش می شد هر لحظه با تو بود و با تو خندید
کاش زندگی دو صفحه داشت
صفحه ی اول تو صفحه ی دوم من
وهیچ کس خلوت صفحه ها را به هم نمی ریخت
وکیبورد هم کار دل را می کرد
کاش زندگی فقط همین بود فقط همین
کاش می شد حرف ها رو شست تا صادق می شدن
کاش می شد اعتماد را تزریق کرد
تا هرکس را دوست داری اعتمادش را جلب کنی
کاش می شد فاصله را از بین برد
تا یک شهر به یک قدم تبدیل می شد
اما سخت تر از این ها گفتن دوباره دوستت دارم است
و باور این که کسی دوستت دارد
کاش می شد همه چیز را باور کرد
حتی خیال های پوچ کودکانه را
...
اما کاش می شد هیچ چیز خیال نبود
کاش می شد همه چیز را به واقعیت نزدیک کرد
کاش همه چیز حقیقت داشت
حتی یک عشق مجازی
شــبم بدونِ لمسِ تـو ، تـار و تبـاه مـی شــود
هـزار حرفِ مـانده ام ، فقط یــه آه مـی شــود
قحطـیِ نــورِ چشـمِ تـو ، ظلمتِ بـی سـتارگی
در این هجومِ رنگِ شب ، گریـه چو ماه می شود
از تـو به عرش مـی روم ، تــا کـه عبادتـی کنم
مگر پرسـتشِ تـو هـم ، جــرم و گنـاه می شود
یوسـفِ در بندِ تـو شـد ، ایـن دلِ بـی پنـاهِ من
تـا تـو اشـارتـی کنـی ، در تـهِ چـاه مـی شـود
قطره بـه قطره می چکد ، بغضِ تو بر نگـاهِ مـن
رمـزِ عبـورِ خاطــره ، همیـن نگــاه مـی شـود
مرا صلیب می کِشـد ، گذر به صبحِ بـی تـویـی
در تـو غـروب مـی کنـم ، گرچـه پگاه می شود
محمد شریعت زاده
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های بودن
ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
محبت را بردوش کشیدم
گوئی که خطوط مهربانی
نقاشی درونم را چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم
از هرکه بود ... نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه دوست داشته ام...
هرآنچه را که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد در طبیعت خدا !!!
....
ملالی نیست
محبت اما همیشه بامن بوده است
همگام با عشقی که خداوند درسینه ام
با قلم موئی مهربانی وعشق
نقاشی کرده است
که نامش دل بود
تا در قاب زندگی... طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند .... نامهربان...
هرچند... غریبه با دل.....
اما پروازی باشم در دنیا
چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ....
آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع
بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها
تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم... دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟