خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خستهء بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی که اگر او را خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دو پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه ...!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط آن زمان برسد...!!!
گیرم که در باورت به خاک نشستم و ساقه های جوانم از ضربه های تبرت زخمدار است با ریشه چه میکنی؟ گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای پرواز را علامت ممنوع می زنی!! با جوجه های نشسته در آشیانه چه میکنی؟ گیرم که میزنی! گیرم که میبُری !گیرم که میکشی ! تو با رویش ناگزیر جوانه چه میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی بخشمت ....بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی .... بخاطر تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی .... نمی بخشمت .... بخاطر دلی که برایم شکستی .... .. بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی ..... نمی بخشمت .... بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ..... بخاطر نمکی که بر زخمم پاشیدی....
اما می بخشمت بخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی ...
و رسیدن ، یعنی رها شدن ... یعنی گریز لحظه ها ...
یعنی مرگ ! مرگ یعنی اولین میلاد ... میلاد عاشقانه زیستن ، بودن و ماندن.
– بی هیچ هراس – ماندن روی زمین بدون آرزوی پرواز ... مرگ یعنی تولد بوی خاک !
یعنی به زمینی بودن بالیدن و شاید آن روز تمام پرنده های عاشق به
موریانه ها حسرت بخورند و ابرها فاصله را فریاد کنند .
باورت می شود که خورشید از داغ دوری خاک می سوزد ؟
در من بخوان ای عزیزترین آوا
دستم بگیر ای سخی ترین دریا
بر من بتاب ای سحرترین خورشید
من را ببر ای رهاترین پرواز
روزی دلم را به شکوه قصر دلت میهمان کردی...
حالا که به حقارت کلبه ی تنگ تنهائیم راندی؛
عجیب دلتنگم!
لااقل مگذار
_ در وسعت این کویر تهی مانده _
به جدال با دیوار خوگیرم!
افسوس می خورم که برای ماندنت در کنار من دیگر مجال نبود و راه تو دور بود!
امروز
میان این همه گریه ...
فقط برای تو ... به شوق تو می نویسم .
اگر که حال من اینست :
- اینجا دور و ناصبور و بی طاقت -
برای تو مانده ام ؛ اگرچه بی تو چنین ام ... !
ز من مخواه که آرام شو م ، دل به لحظه بسپارم!
تو خوب می دانی ...
دلم که بی نگاه تو ماند ، حال و روز لحظه همین است ...
مرا ببخش ...
منم که برای ماندنم بهانه می جویم
منم که فقط برای عشق می پویم
منم که دلم برای خودم نیست
و قلبم لحظه ای از آن من نیست
منم که با بوی یاس زنده ام
و خودم را فدای عشق کردم
اکنون که رفته ای
من مانده ام و فریادهایی چند ...
از حرف هایی که باید بودن تو بود
حکم صریح و مطلق ماندن تو بود
از حرف هایی که تنها
آینه بود که آن را شنیده بود !
اکنون که رفته ای
این حرفها و رازهای نگفته ، میان ما
بر تار و پود سینه ام چنگ می زند
من بی تو مانده ام _ ولی در عمق بی کسی _
تو در منی و جاودانی.
...
کنون که می روی
تمام عزم لحظه های من ، فدای عزم لحظه های تو
شبانگاه بی فروغ من ، ستاره پوش کهکشان راه تو
نفس ، سیاه پوش رفتنت
که تارو پود جان من ، غریق در عزای مرگ وعده های تو
...
کنون که می روی، برو...
خدا نگهدار تو!
مرا به ترنم قطره های باران قسم داده اند
که لحظه های عمرم را با خیال سرد و خاموش سکوت هدر ندهم
و شب این آستانه ی آرامش را که هر چند یک بار می آید و می رود
به پرتو خورشید حسرت مخورم .
دلم را به زیبایی بهار فریب ندهم
و به صداقت پاییز و زمستان که در زیر برگ های رنگین و برف پنهان است ایمان بیاورم...
به روشنای اشراق آفتاب
چه بی ادعا ... غروب غرور مرا فهمید !
به جرأت زمین
چه صادقانه از تلخی زمان ترسید
• • •
میان تاریکی
چو یک عصای کهنه ، سرشار از شعور رفتن بود
میان بغض غضب زده ی بودن و نبودن من
مثال یک مذهب ، یک آئین
یگانه ترین مکتب رسیدن بود .
به راستی که او ... کلام آخر بود !