چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:28 عصر

وقتی تو مثل همیشه
سایه ی نگاه آرامت را
از نوجوانه های عطشم دریغ میکنی
نمی فهمی... و نمی دانی
که شراره های شوقم را
چگونه با اشک های نجیب
در بی کرانه ی مرداب چشم ها
- بی بغض و بی صدا –
در نطفه خاموش می کنم...


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:27 عصر

مرا ببخش ...
زمن مپرس چرا ، چگونه ؟
تا کی این چنین بی قرار و نا آرام ؟
دلی که بینوای تو شد
بینوای ساز تو ، تا ابد چنین است ...
مرا ببخش ...
به خاطر این همه پریشانی
برای این همه ناله و گلایه و زاری ...
گناه بی قراریم به گردن غم توست !
تو چشم بپوش - مثل همیشه - از این گناه تکراری !


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:15 عصر

هنوز باورم نمی شود که رفته ای
هنوز باورم نمی شود تو بوده ای
که اینچنین غرور عشق را
به پیش چشم من شکسته ای
بمان ، بمان و با سرای خود وداع کن
...
بمان !
ببین شکوفه های بی بهار را
ببین بلوغ کال لحظه های انتظار را

انتظار من
از لحظه های امشب و هر شب به وسعت لحظه های رسیدن، بار رحیل بسته است !
آری دگر این انتظار نیست
این شوق مطلق است که از طلیعه ی آمدنت
بر پیکر سحر، جوانه ی نور، رسته است !
آه ای یگانه ترین ، یکتای هرم عشق !
شور حضور تو بر فرسنگ های فاصله پل عروج بسته است .


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 4:13 عصر

از من مرنج ، ای رمز پریشانی
ای راز تا همیشه ناگفته
ای معجزه ی عیسایی !
از من مرنج ، کزین عشق جاودانی
دانم ، که تو هیچ نمی دانی ...
از من مرنج ، مرو ... ببین رنج شیدایی
بنشین و بشکن تو این سکوت تنهایی


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 10:14 صبح

دل شب با دل من می گرید
ماه بی تاب به من میخندد
و ستاره از دور ?به من خسته دل بی همتا
با لبی خندان چشمکی خواهد زد

دلم آکنده درد
از خودش از دنیا
از کلامی بیجا
و به اندازه تکرار سلام در خودش می گیرد


آن چراغ شب تاب در هوای دل من می سوزد
و از آن دور نوایی رسدم
که بیا یار دلم
دلم همچون دل تو بی تاب است

و در آن هنگام است
که در ان بی تابی دل من می پوسد
چشمم از اشک به جان می اید

دلم از غصه وغم
در درون ماتم
از کنار گل سرخ
تا اقاقی تا افق
به دنبال دلی میگردد که دل تنهای مرا تازه کند

دلم از جا کنده
به افقها به طلوع ?به غروب خورشید
خیره می ماندو بس
و در ان دم که دلم می خواند
گریه ام می گیرد
دل شب با دل من می گیرد


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 10:8 صبح

دیشب به معنای شکا یت گریه کرد م  

شب بود و من هم تا به غایت گریه کردم 

دیشب نمی دانم چرا بیگانه بودم 

ازدست دل تا بی نهایت گریه کردم 

مانند شمعی مملو از تنهائی خود 

ای بی مهابا ،در خفایت گریه کردم 

آنگه که سر بر دامن زا نو نهادم 

ای بی مروت 

من برایت گریه کردم 

من از تبار آشنایان تو بودم

 نا آشنا ، من از جفایت گریه کردم 

دلداده ای اینقدر سنگین دل ندیدم 

سنگین دلا پیش خدایت گریه کردم 

دریا خجالت می کشد ازاشکهایم 

آری به مقدارکفایت گریه کرد م

دا نم که چشمی نیست اشکم را ببیند

 ا ی د ل فقط  ، محض شکایت گریه کردم ....


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 10:2 صبح

بامن امشب چیزی ازرفتن نگو

 نه نگو، ازاین سفربامن نگو ، من به پایان می رسم ازکوچ

 تو با من از آغاز این مردن نگو

 کاش می شدلحظه هاراپس گرفت

 کاش می شد از تو بود و با تو بود

 کاش می شد با تو گم شد از همه

 کاش می شد تا همیشه با تو بود

 کاش می شد فردا را کسی پنهان کُند

 لحظه را در لحظه سرگردان کُند

 کاش می شد ساعت را بمیراند یا خواب ماه را برشاخه آویزان کند


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 9:57 صبح

تقدیم به همه ی دوستانی که از شدت دوستی، دوست ندارند از هم خداحافظی کنند.و اون کسی که در عالم دوست داشتن کلمه ی بدرود را دوست نداشت.

 

دلم می گیرد از این بی جهت مادام رفتن ها

به امید دیدار گفتن ها

از این می بینمت بعداً ؛ حلالم کن ......

دلم می سوزد از نا گفتنی حرف های بی پایان

از جدایی های بی انجام.

باتو بودن ،

در کنارت زندگی کردن

عشق را در کوله بار خود نهادن

چون پرستوها سفر کردن

                          دلم خون است.

                                          سخن آغاز دارد لیک پایانش خدا داند

                                          سخن هایی که بدرود و وداع را

                                            نهاده در دل بغضی ،

                                             نهان در زیر لبخندی

                                              و چشمانی که اشکی را

                                              درون خویش پنهان کرده نتوانند

وداع دوستان بس ناشکیبم می کند امروز

همانان که در این دنیای پر غوغا

بدور از هر چه بودن ها

نشتیم دور هم گفتیم و خندیدیم و بعد.....

                             آری،آری گفتنش شاید چه آسان می نماید لیک

                           در دلم آشوب ها بر پاست زین بدرود بی فردا...


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 9:50 صبح

الفبای با تو بودن

 

زبانم را

به کلامت آذین می بندم

تا الفبای با تو بودن را زمزمه کنم

و سایه ات

سرم را نوازش کند

و دستانم توانایی دستانت را

به ستایش بنشینند.

 

 

به یاد تو و همه نوشته هائی که برای تو بودن و هستن.


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 9:47 صبح

التماست نمی کنم!

هرگز گمان نکن که این واژه را

در وادی آوازهای من خواهی شنید!

تنـــها می نویسم :« بیـــــــــا »

بیا و لحظه ای کنار فانوس نفس های من آرام بگیر!

نگاه کن !

ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است!

اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود

ساعتی پیش

این انتـــظار شـــبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم!

حالا هم به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم!

بارش قطره ای از ابر بارانی نگاهم کافیست

تا از تنگه ی تولد تـــرانه طلوع کنی!

اما ...

تـــــو را به جان نفس های نرم کبوتران همراه نشین !

بیا و امشب را

بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش!

مگر چه می شود

یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم؟!؟


<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ