رویای شب های نابم
پر اسم تو کتابم
یاد تو همیشه با من
اگه بیدارم یا خوابم
اگه تو نمونی با من
روزهای من تیره میشه
ولی شب هام میشه روشن
اگه تو باشی همیشه
توی خوابت می نشینم
تا خوابی دیگه نبینی
رویای خوابت میشم تا
خواب آشفته نبینی
حرف شب های دلم
روزهای بودنم تویی
رمز شادی های روز و
خواب های خوبم تویی
دیدنت شادی می ریزه
توی رگ های تنم
با تو من عاشق زندگی و
عاشق ,همیشه بودنم
با تو من پری قصه های
عاشقا می شم
بی تو آواره ی دشت و
بلم و دریا می شم
با تو روشن چون تولد
با تو شادم واسه بودن
بی تو من سایه ی یک درد,
سایه ی غم نبودن
با تو من خود سجودم
پای عشق آسمونی
می تونی بُتم تو باشی
اگه تو با من بمونی
بی تو من سردی یک اشک
روی گونه ی تکیده
با تو من گرمی شوقم
وقتی میدَمه سپیده
دیر زمانیست که شعرهای من دیگر سپید نیست ...
سپید را سیاه کردن از آنِ منست و نگاه ناتمام از تو .....
دل سپردن از منست و برف شدن و باریدن از تو ......
صدا از منست و سکوت از تو و انتظار ....
چه سهمگین است انتظار کسی یا چیزی را کشیدن که حتی نمی دانی کیست یا چیست ؟!
از کدام در وارد می شود و از کدام جاده سر می رسد ؟ ...
تنها سپری کردن ایام به امید واهی یک طلیعه ،یک اشعه ،یک دریچه ...
اکنون که در غایت خستگی به این احساس رسیده ام با تو جاودانه ترین زمزمه می کنم :
خداوندگار من ! ای خالق هستی بخش ، جاودان ِجاودانه خواه !
آغوشت را باز کن که روح بیقرار من تشنه آرام یافتن است و هیچ چیز و هیچ کسی مرا سرگرم نمی کند جز خیال و اوهام که به تباهی می کشاندم ...
خدایا در گرداب ساکت فراموشی گرفتار سایه های وهم گشته ام بی حضور « هیچ کس »
حتی ! پریشانی روزها وشبهای من بیش از گذشته روح فرسوده مرا شلاق می زند ..
کجاست دشت زیبایی که نشانش می دهند ؟
کجاست پله های آسانی و کجا رفت دست ماندگار دوست ...
تو زیر پلک غرور
صداقت آسمانی چشمانم را به خاک سپرده ای
ومن عبور هزاران فریاد را تجربه می کنم
ولی دلم بر پاهایم سنگینی می کند
بزرگی تو در قاب شعر کوچکم نمی گنجد
در سکوت پریشان نیمه شب، در زیر نگاههای کنجکاو مهتاب ،به حریم عشق تو در وهم سبز اساطیرم فکر
میکنم و شب جاده ها را با ته مانده های دلتنگی و غربتم در سکوت پریشان نیمه شب پشت پنجره های
باد برده به تماشا می نشینم .
تجلی بیهودگی حرفهایم را در خلوت و سکوت در نگاه تب آلوده جیرجیرک هاروی برگهای باران خورده شهر جا می گذارم . من از گریز و درد، بانگ قدمهایم را به گوش شپ پره های دیوانه می سپارم و از شیشه های مه گرفته تنهایی خاموشی خانه ام را فریاد می زنم .
در سکوت پریشان نیمه شب میان آتش و بغض و خونه به شکوه های تلخ چشمانت و به احساس در گورخفته زبانم
فکر می کنم.
چگونه می توانم ؟؟ در این قفس تنگ ، به عشق بازی شاپرکها و به آب شدن شرمگین شمع ها و به فریب جاده ها فکر می کنم .
دیگر از دلتنگی هم دلم می گیرد میان شهوت سیال نگاهت خود را جاودان میکنم و درچشم هایت تعبیر می شوم . خسته و خاموش به تماشای تجلی شکوه دستهایت زمانی که ازهیچ لبریز می شوم و آتش تمنا و التماس خاکسترم
می کند فکر میکنم .
به آخرین نگاهی که پر از باران ،در آسمان سینه ام دوید ،به حرفهای غم گرفته ات ،به آشوب ناگهانی چشمهایت ،به تو فکر می کنم .
در سکوت سینه ام، در این قفس تنگ تنهایی، به تو و به چشم هایت فکر میکنم . تنها به تو فکر می کنم !!!!!!!!!!
امروز وقت کردم و تونستم سری به آرشیو وبلاگم بزنم
هر برگشو که ورق زدم خاطرات دور و شیرین و گاهی غریب به ذهنم هجوم آورد که منو با خودش به دنیای اون روزا برد.پیش خودم فکر کردم چند سال دیگه هم ، اگه زنده بودم و ابن وبلاگ هم پایدار موند ، وقتی برگه های امروز رو ورق بزنم چه حس و حالی خواهم داشت!خوشحالم میشم و خاطرات شیرینی تو خونه های ذهنم می شینه و دلتنگ این روزا میشم یا با خوندن شعر هائی که همه اش از سر دلتنگی و تنهائی ان بازم چشمام بارونی میشن و دلم میگیره .
امروز همینجور که آرشیو وبلاگمو می دیدم رفتم به فروردین و اردیبهشت پارسال.عجب روزهائی بودن .یه جورائی فارغ از همه چیز بودم . در استراحت کامل به سر میبردم و هیچ دغدغه فکری نداشتم .چشمم افتاد به شعر خداحافظ . یادم اومد چرا اون روز این شعرو گذاشتم تو وبلاگ . از دوستی قدیمی و به ظاهر صمیمی ناراحت شده بودم و دل بریده.
گر چه اون سعی میکرد سراغی ازم بگیره اما اونقدر ازش دلگیر بودم که حتی نمیتونستم قبول کنم که احوالمو جویا بشه.حالا که خوب فکر میکنم می بینم راست میگن که عبور و مرور زمان حلال خیلی یا حتی ، همه مشکلات و مسائله.اون روزها با اینکه فکر می کردم آرامش دارم اما این مسئله شده بود بزرگترین دغدغه روحم و چه روزها و چه شبهائی که بش فکر نکردم و همه چی زندگیمو در گیرش نکردم .حالا بعد از گذشت حدود یک سال ، هنوزم میدونم که اون دوست دورادور احوالمو میگیره ، حتی مراقبمه و ازم خبر داره ، میدونم که حتی به اینجا هم میاد و مطالبمو میخونه ،میدونم حتی با اسم دیگه ای برام نظر میذاره ،میدونم که فکر میکنه من هنوز به شدت اون روزا دلخورم و ناراحت ، اما حقیقتش دیگه الان برام خیلی مهم نیست.اون کاری که کرد و اون عملی که مرتکب شد تا من اونجور بِبُرم و دلم بشکنه مال اون روزا بود. الان دیگه زیاد بش فکر نمیکنم .شکسته های دلم یه جورائی ترمیم شد یعنی زمان ترمیمش کرد . گاهی یادش میافتم ،یاد خاطرات و روزهای قشنگی که باهم داشتیم اما زمان به من کمک کرد که خیلی چیزا در درونم سرد بشه و فراموش.الان هم یادش میکنم توی دلم و توی فکرم الانم به لحظات خاطره انگیز اون روزا فکر میکنم به عکسائی که با هم داشتیم نگاه میکنم اما دیگه گریه نمیکنم دیگه تو دلم ازش شکوه و گلایه نمیکنم .دیگه انگاری ازش ناراحتم نیستم.دیگه بخشیدمش . میدونم که نگرانم بود و نگران اینکه نتونم ببخشمش . آخه یه بار بش گفتم که هیچوقت نمی بخشمت ،اما من الان دیگه ازش ناراحت نیستم و گذشتم . تو همه مقدرات خدا حکمتی هست .اون روز معنی مصلحت خدا رو تو جدائی از این دوست قدیمی نفهمیدم یا نخواستم که بفهمم اما حالا خوب میدونم صلاح و مصلحت خدا رو.فکرشو که میکنم ،اگه این روزا تو این هجوم مشکلات و تو این دغدغه ها و تو این دلتنگی ها ، اگه بودش و مثل اون روزا محرم خیلی چیزا بود معلوم نبود، زندگی ، منو به چه مسیری ببره و این ماجرا به کجا ختم بشه. دوست من ، با اینکه خیلی برام عزیز بودی و هستی ، اما خدارا شکر میکنم که نیستی و نمیبینی چه باری رو تحمل میکنم و چه روزائی رو میگذرونم وگرنه باز دوباره یکی از اون پیشنهادهای نابتو بم میدادی و معلوم نبود من قبول نکنم!!!!!!!!!!
شعر خداحافظ و که خوندم بازبه دلم نشست میخوام دوباره بنویسمش اما این دفعه خداحافظ برای کسی که سالیان سال خداحافظی بینمون یه جدائی کوتاه چند ساعته بود تو طول روز و باز با سلامی بودنمون با هم شروع میشد اما حالا این خداحافظ دیگه به معنای دوری چند ساعته نیست و خدا میدونه بعد این خداحافظ ما دیگه همو ببینیم ، نبینیم ، سلامی باشه یا نباشه!!!فقط خدا میدونه بعد از این خداحافظ سرنوشت هر کدوم از ما رو به کدوم سمت و کدوم مسیر ببره..
ای آفتاب ِ به شب مبتلا ، خدا حافظ
غریب واژه دیر آشنا ،خدا حافظ
به قله ات نرسانید بخت کوتاهم
بلند پایهء بالا بلا ،خدا حافظ
تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای بدِ ماجرا ،خدا حافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش
سرابِ تفتهء چشمه نما ، خدا حافظ
« میان ماندن و رفتن درنگ می کُشَدَم »
بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -
اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا !!
ولی برای همیشه تو را ، خدا حافظ
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشـــــــنگترین داستان زندگی اســـــت که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن یک همراه واقعیست که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد
مطلب بالا را امروز یکی از دوستان برام ایمیل کرده ، وقتی خوندمش دیدم عین واقعیته .مردن که درد بدی نیست، اصلا درد نیست، مردن راحتیه و آزادی . شایدم زندگی دوباره است.اما زنده باشی و رها نباشی ، زنده باشی و همراه واقعی نداشته باشی ، زنده باشی و
یه تکیه گاه مطمئن ،یه پناه واقعی نداشته باشی ، اون درد بزرگیه .
وقتی که گریه ام می گیره دلم میگه مبارکه
قدر اشکاتو بدون هنوز چشات بی کلکه
وقتی که گریه ام می گیره یه آسمون بارونیم
اما به کی بگم خــــــــــدا من تو دلم زندونی ام
سرم وبالا می گیریم کسی جوابم نمی ده
خیلی شباست یه رهگذر به گریه هام نخندیده
چه روز و روزگاری منو یه دنیا بی کســـــــی
شدم یه مشت خــــــــــاطره یه کوره دلواپـــســــــی
وقتی تو نیستی به کدام طرف و راهها تو را جستجو کنم نمی دانم ... تنها کارم شده گوش سپردن به نوای ساز تو و دل باختن به پاکی نگاه تو ... ولی باز تو نیستی که مرا بخوانی ... حرف هایم را، وجودم را ، دلم را ، .... دلتنگ دیدن تو هستم ... دلم را به تو سپردم و رفتم و نفهمیدم که چگونه رفتم ... !!!!!!
ولی اکنون در راه بازگشتم و باز هم تو ، تو مرا نخوانی.
میدانم، خوب میدانم که رسیدنم به تو پوچ و محال است ....
اما ، مرا بخوان ای همه ی من ، تا به روح زندگی ام به هستی ام به خودم برگردم .... مرا به زندگی برگردان که زندگی من در دست توست ....
بعد از تو از کدام دریچه
آسمان را به تماشا بنشینم
و با کدام واژه عشق را معنا کنم
بی تو
همه ی فصلها خاکستری
و همه ی ستاره ها خاموشند
کیفر شکستن دل من چند جاده غربت
و چند آسمان تنهایی است
باور کن
من هنوز هم
به قداست چشمان تو ایمان دارم.
کاش در روح تو من خاطره ای گم بودم
تا به جستجوی من ، همیشه پیدا بودی
کاش هر لحظه تو را به جای خود می دیدم
در تمام لحظه ها ، عاشق و شیدا بودی
کاش در خانه چشمان تو جایی داشتم
تا که هر ثانیه را از دل من می دیدی
کاش من خنده پنهان لبانت بودم
تا به شوق روح من ، همیشه می خندیدی
کاش من حادثه بزرگ عمرت بودم
تا که هر شعر دلت ، سراغی از نامم داشت
کاش گلدان دلم در برِ دستانت بود
دست تو در دل من غنچه رویا می کاشت
کاش من طلوع یکباره عشقی بودم
در دلِ ساده و خو گرفته بر ظلمت تو
کاش من آینه ای به عمق دریا بودم
می نشستم به کویر دل پرغربت تو
کاش من در دل تو بهار سبزی بودم
تا که پاییز زِ دیوار دلت پر می زد
کاش صندوقچه بودم و پر از راز درون
تا که هر شب دل تو به قلب من سر می زد
کاش من ثانیه بودم و تو قرنی بی حد
ذره ذره های من به روح تو جان می داد
کاش من حادثه بزرگ عمرت بودم
تا دلم به قصه ات شروع و پایان می داد
بیزار از این جهانم ، چون زخم خورده ام من
دل را به ماورای دنیا سپرده ام من
مفهوم زندگی را گاهی نمی پسندم
بی شک میان مردم ، جاندار مرده ام من
شاید فریب دل را همواره خورده بودم
تنها به یک اشاره تا صد شمرده ام من
بر مصدر "گذشتن" سوگند خوردم اما
در قهقرای ماندن دستی فشرده ام من
اصرار بر سکوتم ، سرمایه ی غزلهاست
شاید که آبروی فریاد برده ام من
زخم عمیق روحم مرهم نمی پذیرد
بیزار از این جهانم ، چون زخم خورده ام من
مینا فتوحی