سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 89 اسفند 10 , ساعت 8:26 صبح

می بازمت به هیچ ، آری به هیچ و هیچ
آنگه که قلب من سرشار عاشقی ست
میگریمت به درد ، آری به اشک ِ سوز
آنگه که روح من آبی تر از تو بود
در قطره ها ببین ، این قطره های اشک
صادقترین سکوت ، در حرف قطره بود !
میخواندمت به عشق،آندم که راه تو
همراه من نبود !
آگه نشد دلم ، بار دگر ز غم
تکرار قصه بود ، این دم دوباره هم !
آری به پای دل ، میسوزم و سکوت
بغضی دوباره داشت ، در خلوت وجود !
آخر چه گویمت ، میترسم از نگاه
شاید که چشم من ، خوانَد تو را به آه !
میترسم از کلام ، از واژه های درد
ترسم بسوزدت ، ترسم بسوزیم
غمگین تر از دلم ، امشب کسی نبود
آری دوباره عشق ، من را ز من ربود !
گفتی که راز توست این عشق آتشین
آه ای خدا اشک مرا ببین
کردم گنه مگر ، در شور عاشقی
جز راز عاشقی ، چیزی ز من نبود !
در آشیان شعر ، در کُنج خلوتم
آغوش شعر من ، شد تکیه گاه من
با من کسی نبود ، جز واژه و قلم
خلوت چه خلوتی ، سرشار درد و غم
اما به خلوتم ، گه دل نفس کشید
گه شور گریه ها ، نقشی دگر کشید
شد حامی دلم ، هر واژه در سکوت
میراث من ز دهر ، جز خلوتی نبود !
اُنسی شبانه بود در کنج خلوتم
از چه زدی چرا ؟ این خلوت بهم ؟
می بازمت کنون ، درمانده ، بیقرار
میمیرم از درون ، در عین انتظار
میسوزم از درون ، اما به آشکار !
روحم هلاک غم ، در آتش و شرار
اشکم به پای تو ،آری برو برو
بی یک نگه به پشت در راه خود برو
می گریمت کنون ، در مرزی از جنون
می خواهمت ز دل ، در چشم پر ز خون
می گویمت تو را در اوج عاشقی
آبی عشق من پرواز من تویی
اما قفس مرا در بست و ساده گفت
از خلوت قفس جایی دگر مرو
اینجا حریم توست ، تنهایی و قلم
شعرت بخوان به عشق ، دنیا بهم مزن
اشکم به پای تو ، آری برو . . . برو
اینک که با خلوص دل ، دل داده ام به تو


دوشنبه 89 اسفند 9 , ساعت 4:12 عصر
دلم از خیلی روزا با کسی نیست
تو دلم فریاد و فریادرسی نیست

شدم اون هرزه گیاهی که گلاش
پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست

آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست

بارون از ابرا سبک تر می پره
هر کسی سر به سوی خودش داره

مثل لاک پشت تو خودم قایم شدم
دیگه هیچ کس دلمو نمی بره

دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست

آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست

ماهی از پاشوره بیرون افتاده
شاپرکها پراشون زخمی شده

نکنه تو گله بره هامون
گذر گرگ بیابون افتاده

دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست

آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست

شنبه 89 اسفند 7 , ساعت 10:50 عصر
کنار خود نشسته ام و فکر می کنم:
ساکتی و سرد و سرخ.
حتی ستارگان چشمانت به لرزه می افتند
که معلوم نیست از کدام آسمان
از کدام شب دزدیده شده اند!
چشمان تو آیه های یأس اند
برای هر چه پیامبر که در دلم مبعوث شوند.
کنار خود نشسته ام و فکر می کنم .
حرفی برای گفتن نیست
شب را می نوازم با استکانی چای.
خود را می فریبم اگر
هر شب
به امید چیدن ستاره ای
از نردبان بالا می روم .
می دانم اگر فرو افتم
چنان می شکنم که چینی عتیقه مادرم.

شنبه 89 اسفند 7 , ساعت 12:54 صبح

تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم

نه کسی آید نه کسی خواند
ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم
که سخنها گوید ساز من

تو ندانی تنها همه شب باگلها
سخن دل را می گویم من
چو نسیمی آرام که وزد بر بستان
همه گلها را می بویم من

تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم

چون ابری سرگردان
میگرید چشم من در تنهایی
ای روز شادیها کی باز آیی
امشب حال مرا تو نمیدانی
از چشمم غم دل تو نمی خوانی
امشب حال مرا تو نمی دانی
از چشمم غم دل تو نمی خوانی
تنها با گلها گویم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم


جمعه 89 اسفند 6 , ساعت 11:47 عصر
وقتی عاشق شوی راز دلتو گفته نتونی
وقتی عاشق شوی راز دلتو گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا
روز نوروز بچینی گل سرخ
برسر راه نگارفرش کنی
دلبرت بیاد بپرسه کار کیست
تو براش گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
تو براش گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا

دلبرت خنده کنه با دیگران
تو بسوزی و براش گریه کنی
دلبرت بیاد بپرسه که چرا؟
تو براش گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
تو براش گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا

دلبرت سفر کنه تنها شوی
مثل ماهیها از آب جدا شوی
بتپی ،مجنون شوی تباه شوی
تو به کس گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
تو به کس گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
وقتی عاشق شوی راز دل تو گفته نتونی
وقتی عاشق شوی راز دل تو گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا
تو به کس گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
تو به کس گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا

دانلود با لینک غیر مستقیم با حجم 5.8مگابایت




جمعه 89 اسفند 6 , ساعت 10:3 عصر
حال و احوال این روزهایم

قاصدکی را می ماند

که دلش حتی

نه به باد

و نه حتی به نسیم

که

به یک فوت خوش است!!

جمعه 89 اسفند 6 , ساعت 8:4 عصر

منم آن موج بی آرام و سرکش ،
که سرگردان به دریای فریبم
مرا دیگر رفیق و همدمی نیست ،
 به شهر نابسامانی غریبم
با غرور و با شتاب ، بر سینه نرم آب ، دیوانه می خزیدم
در غایت خودخواهی ، در انبوه سیاهی ، جز خود نمی شنیدم ،
خروشان و بسته چشم ،با کوله باری از خشم ،
می رفتم از خشم خود دنیا ویرانه سازم
در دفتر زندگی از خود افسانه سازم
اما زبازی زمان گمراه وغافل بودم
دراوج پروازهوای خواهش دل بودم،
درسرنبود اندیشه ای جزفکر ویرانگری
غافل من ازافسانه طوفان وساحل بودم ،
موجم ولی خاموش و خسته
با دست خود درهم شکسته
اری من آن کوه غرورم
درمانده و از پا نشسته ،
پیچیده طوفان در وجودم ، شد پاره ازهم تار و پودم ،
در لحظه های واپسین ، پیک اجل آمد مرا ،افتادم و از پا نشستم
بیداد طوفان آنچنان بر سنگ ساحل زد مرا چون شیشه ای در هم شکستم !!
گفتم به خود ای موج سرگردان که آخر بنگر به خود چه بودی و اکنون چه هستی
حاصل چه بود از آن غرور بی دلیلت آخر به دست صخره ساحل شکستی
موجم ولی خاموش وخسته
با دست خود درهم شکسته
آری من آن کوه غرورم درمانده و از پا نشسته


چهارشنبه 89 اسفند 4 , ساعت 9:22 صبح

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

صدائی از صدای عشق خوشتر نیست ، حافظ گفت

اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری!!!!!!!!!

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من ، نه اینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است !

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است ؟

 

"محمد علی بهمنی"


دوشنبه 89 اسفند 2 , ساعت 9:50 عصر

با رفتنت هستی من هم سوخت

ای کاش فقط چند ساعت زودتر می رسیدم ویه بار برای همیشه دستاتو می بوسیدم

کاش وجود بی مقدارمن حذف میشد به جای گلی مثل تو…

دیگه از هر چی عیده ، هر چی تعطیلیه ، ازهر چی  5 شنبه و جمعه است متنفرم.

چه قدر بیچاره ام که حتی نمیتونم مثل مامان اشک هامو نثار سنگ قبرت بکنم،دیدی باز امروز چشمه اشکم خشک شد و نتونستم حتی یه قطره اشک بریزم؟میدونم راضی نیستی به گریه

های من .اما من تا یه دل سیر گریه نکنم که آروم نمیشم باباجون . دیدی باز تو ناباوری خاطرات نبودنت و روزهای سختی که بم گذشت گم شدم؟؟حرفائی که بات تو دلم زدمو شنیدی؟برات

همه چیو تعریف کردم و ازت کمک خواستم.ازت خواستم تو شفاعت کنی برام پیشش و ازش بخوای تموم کنه این روزای لعنتی رو .

بابا جونم اومدم پیشت اما نتونستم گریه کنم،خدا خیلی خوب  از دلم خبر داشت ،، از یه هفته پیش میدونست بارونی ام و دل گرفته .واسه همین به ابرای آسمونش گفت ببارن.

چه بارون قشنگی امروز اومد و من و تو رو خیسمون کرد بابائی.

دل کندن از تو سخته .دل کندن از جائی که تو هستی ،گذاشتنت و برگشتن به خونه ای که پر از توئه خیلی سخته .به خدا سخته .گریه‌آور

 پدرم، بعد تو تموم دلخوشی هام رفت

همیشه به بودنت دلگرم بودم و صبور.

هیچ میدونی

توی این مدت خیلی ها دلمو شکوندن …

خیلی ها نامردی کردن…

خیلی ها عذابم دادن….

و کسی قلبمو شکوند که توی بُهت ناباوریش دارم دست وپا میزنم.

مامان میگه به بابات آگاهه ، اما آیا باورت میشه بابا ؟باورت میشه که من و همه ء من، اینجوری بریزه  به هم. کاش بودی بابا.کاش اینقدر زود نرفته بودی و دلم به بودنت خوش بود.گرچه گاهی

فکر میکنم شاید خواست خدا بود که نباشی و تو هم مثل من و مثل خیلی های دیگه ، توی بُهت این همه نا باوری نمونی!!!

بازم روز رفتن تو اومد و من نمی تونم عادی باشم . نمی تونم .شب شده و هنوز دلتنگم که تنها گذاشتمت و اومدم خونه.گریه‌آور

پدرسایه ای بود و پناهی بود و نیست

شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست

سخت دلتنگم ،  کسی چون من مباد

سوگ ، حتی قسمت دشمن مباد

گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر

" هست " ناگه " نیست" گردد در نظر

باورم شد ،  این من ناباورم

روی دوش خویش او را می برم!

می برم او را که آورده مرا

پاس ایامی که پرورده مرا

می برم در خاک مدفونش کنم

از حساب خویش بیرونش کنم

راست می گویم جز این منظور نیست

چشم شاعر از حواشی دور نیست

مثل من ده ها تن دیگر به راه

جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه

منتظر تا بارشان خالی شود

نوبت نشخوار و نقالی شود

هر یکی  هم صحبتی پیدا کند

صحبت از هر جا به جز اینجا کند

گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر

خوش به حالت ، خوش به حالت ای پدر 

در سوگ پدر از :محمد علی بهمنی

 


یکشنبه 89 اسفند 1 , ساعت 9:59 صبح

در بهار زندگی احساس پیری می کنم
با همه آزادگی فکر اسیری می کنم

بس که بد دیدم ز یاران به ظاهرخوب خود
بعد از این بر کودک دل سخت گیری می کنم

در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام

ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من
بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام

شمع بودن ذره ذره آب گشتن تا به کی
راه پر خاشاک را آرام رفتن تا به کی....


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ