فرقی نمی کند،
من،
هراسان باشم و
هر فصل که بگذرد
با حسرتی به وسعت یک عمر
به چشمهای تو بنگرم
یا تو،
ناتوان باشی و
با نگاههای به ظاهر بی توجه
به کوچه های رابطه که همه بن بست اند
خیره شوی
ما،
یکدیگر را
کنار هراسها و ناتوانیها
جا خواهیم گذاشت.
این خط و این نشان.
در چشمهای او هزاران درخت قهوه بود
که بی خوابی مرا تعبیر می نمود
باران بود که می بارید
و او بود که سخن می گفت
ومن بود که می شنود
آوای لیمویی لیمویی لیموییش را
او می گفت
باید قلبهای خود را
عشق بیاموزیم
و من می گفت
عشق غولی است
که در شیشه
نمی گنجد
باران بود که بند آمده بود
و در بود که بازمانده بود
و او بود که رفته بود
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
دیدمت، وای چه دیداری، وای
این چه دیدار دل آزاری بود
بی گمان برده ای از باد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده ی من
عشق سوزان ترا می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه ی عشق ترا می گوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده ی خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است
تو مرا شاعره کردی، ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
سینه ای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی، تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
" فروغ فرخزاد"
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرَد
می دانم بانوی من! بدترین عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبی هزار بار فال قهوه بگیرم
و به عطاران و طالع بینان پناه برم
به من آموخت که از خانه بیرون زنم
و پیاده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و در نور ماشین ها
و در لباس های ناشناختگان
دنبال لباس هایت بگردم
و بجویم شمایلت را
حتی! حتی!
حتی! در پوستر ها و اعلامیه ها!
عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوی گیسوان کولی
که تمام زنان کولی بدان رشک برند
به جستجوی شمایلی در جستجوی صدایی
که همه ی شمایل ها و همه صداهاست
بانوی من!
عشقت به سرزمین های اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
که اشک انسانی است
و انسانِ بی غم
تنها سایه ای است از انسان...
عشقت به من آموخت که چون کودکی رفتار کنم
و بکشم چهره ات را با گچ بر دیوار
و بر بادبان قایق صیادان
و ناقوس های کلیسا و صلیب ها.
عشقت به من آموخت که چگونه عشق
جغرافیای روزگار را در هم می پیچد
به من آموخت وقتی که عاشقم زمین از چرخش باز می ماند
چیز هایی به من آموخت
که روی آن ها حسابی هرگز باز نکرده بودم
افسانه های کودکانه خواندم
و به قصر شاه پریان پا گذاشتم
و به رویا دیدم که رسیده ام به وصال دختر شاه پریان
دختری با چشم هایی روشن تر از آب دریاچه های مرجانی
لبانش خواستنی تر از گل انار
خواب دیدم چون سوارکاری تیزرو دارم می ربایمش
خواب دیدم سینه ریزی از مرجان ومروارید هدیه اش کرده ام
بانوی من! عشقت به من آموخت هذیان چیست
به من آموخت که عمر می گذرد ...
و دختر شاه پریان پیدایش نمی شود ...
عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ی اشیا
در درخت زرد و بی برگ زمستانی در باران در طوفان
در قهوه خانه ای کوچک
که عصر ها در آن قهوه ی تاریک می نوشیم
عشقت به من آموخت که چگونه
به مسافرخانه ها و کلیسا ها و قهوه خانه های بی نام پناه برم
عشقت به من آموخت که چگونه شب
بر غم غریبان می افزاید
به من آموخت که
بیروت را زنی فریبنده ببینم
زنی که هر شامگاه زیبا ترین جامه اش را می پوشد
و غرق در عطر به دیدار دریانوردان و پادشاهان می رود
عشقت به من آموخت که چگونه بی اشک بگریم
عشقت به من آموخت که چگونه غم
چون پسری با پاهای بریده
بر راه « روشه» و « حمرا» می خوابد.....
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرَد...
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با ان پوستینِ سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید،بافته بس شعله تار و پودش باد
گو بروید یا نروید،هرچه در هرجا که می خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذری نیست
باغ نومیدان،چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سایِ اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز.
مهدی اخوان ثالث (م.امید)
چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست .
تنها
...
چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست .
تنها
...
به روی پلک تو وقتی نگاه سبزی نیست
چگونه میشود آیا به سان گلها زیست
?
چقدر بی تو دلم مثل ابر میگرید
خوشا کسی که به یادت غزل سرود و گریست
?
دریغ میکنی از من نگاه را حتی(محمد علی بهمنی)ا
بگو که باز بدانم گناه چشمم چیست
?
همیشه سهم من از تو دو دست سرد تهی
قبول میکنم از تو اگرچه سهم کمی ست
?
دوباره معجزه گل میکند به نام غزل
کسی ز نیل جنون بی عصا می آید کیست؟
?
چه فرق میکند اینجا بهار یا پاییز
به روی پلک تو وقتی نگاه سبزی نیست
نور محمد ناصری
بامدادی که خمار آمده بودم سر راهت
تا تلاقی بکند باز نگاهم به نگاهت
?
شرمم آمد که بگویم ز شراب شب دوشین
مست مستم منِ آتش نفسِ چشم به راهت
?
خواهش هُرم تنت وسوسه ام کرده و اینک
اضطرابی به دلم ریخته از فکر گناهت
?
آهوانه مرّمای* از برم ای سای? شیرین
باز کن آن دو لبِ خنده زنِ گاه به گاهت
?
پلک بر هم مزن آنگونه که تا نی نیِ چشمت
رعشه بر دست و دلم افتد از آن چشم سیاهت
?
مانده در ذهن من از آن همه شیرین لحظاتم
.........آخرین زمزمهء ناز خدا پشت و پناهت
نور محمد ناصری
?
عاشقانه بگویمت
که از باران خبری نیست
دستهایم در دستهای تو جایی ندارد
عاشقانه بگویمت
از عشق خبری نیست
و دل دردآشنای من از این دوری کبود به ستوه آمده است
دیگر از ماه خبری نیست
نه از غزلهای تو
نه از کوچه ای که مرا به تو میرساند
در این گیر و دار
تنها خواهان رفتنم
به مثابه ماندن در دل کوچه ای تنگ
تو که دیگر نیستی
!تو که دیگر نیستی
چه فرق میکند باران باشد یا نباشد
!تو که نیستی
چه فرق می کند کوچه بغضش بگیرد یا نه
!تو که نیستی
از خاطرات قدیمی جز نامی چیزی نمانده است
دیگر خش خش برگهای پاییزی برایم لذتی ندارد
منتظر باران نیستم
عاشقانه بگویمت
تو که نیستی از باران هم خبری نیست