سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 12:10 صبح

برای گفتن من ، شعر هم به گل مانده
 نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم
 هر لحظه ، هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
 از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
 گر هم گله ای هست ، دگر حوصله ای نیست
حوصله ای نیست
حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
 هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
 دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
 هر چند که تا منزل تو ، فاصله ای نیست
 فاصله ای نیست
 روبروی تو کی ام من به اسیر سر سپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار اینه مرده
 من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، من خسته پایه ی پل
ای که نزدیکی مثل من ،‌ به من اما خیلی دوری
 خوب نگاه کن تا ببینی ، چهره ی درد و صبوری
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
 از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از توخسته ام
ببین که خسته ام ،‌ غرور سنگم اما شکسته ام
 کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکسته ام
 تو بخونی تو بدونی از خودم بیش از تو خسته ام
ببین که خسته ام تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق ، من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تجسم عذابم
 تو سراپا بی خیالی ، من همه تحمل درد
 تو نفهمیدی چه دردی ، زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست
جون به لب هام می رسونم
هیچی جز شعر شکستن ، قصه ی فردای من نیست
 این ترانه ی زواله ، این صدا صدای من نیست
ببین که خسته ام ، تنها غروره عصای دستم
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
 از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از توخسته ام
ببین که خسته ام ،‌ غرور سنگم اما شکسته ام
از عذاب با تو بودن یه ستون نیمه جونم
 این که اسمش زندگی نیست
جون به لب هام می رسونم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی ،‌ زانوی خستمو تا کرد

 

اردلان سرافراز

 

 به کسی که دیگه حالا  برای من ، با مردم  غریبه تو کوچه و خیابون  هیچ فرقی نداره. امیدوارم این شعر و بخونه و احساسمو نسبت به خودش بهتر بفهمه .


یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 8:36 صبح
 

مرد تنها

?

جاده تنها،مرد تنها بود

مرد اما راه می پیمود

?

در نگاهش موجی از آتش

در صدایش حالتی از دود

?

بر مدار شب تن خورشید

رفته رفته سرد می فرسود

?

در زد اما کس به روی او

یک دریچه آسمان نگشود

?

شب کنار آتش خاموش

خسته و غمگین و وهم آلود

?

خیره شد فریاد زد ناگاه

!سهم من از زندگی این بود؟

?

جاده های ممتد تا هیچ

!کوچه های سنگی محدود؟

?

!آه ای دنیای بی مفهوم

آه ای دنیا! تورا بدرود

?

?

شعر:نورمحمد  ناصری?


یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 12:58 صبح

من تنها می خواستم...

من تنها می خواستم چشمهای تو را داشته باشم.من تنها می خواستم چند صباحی قلبت را به امانت بگیرم.

اما این خواسته قلبی من نبود شاید در ابتدا.تقدیر این قرعه را به من دیوانه سپرد.

من می خواستم دستهایت را داشته باشم تا با آنها از چشمه جوشان محبت جرعه ای بنوشم اما تو از سپردن آن سرباز زدی.

من تنها می خواستم برای دلت قصری از ترانه هایم بنا کنم و برای این مقصود جلای چشمانت را می خواستم اما تو آنها را به من ارزانی نکردی.

و تو چه فهمیدی؟تو از طرز نگاه من چیزی را نفهمیدی.

من می خواستم پنجره هایت را باز کنم اما تو اجازه ندادی.پنجره هایت آنقدر بسته ماند تا کهنه شد و تو هرصبح آسمان را با قابی کهنه نگریستی.تا هنگامی که آوار شد و فرو ریخت و به خاک سپردی زیر آن آوار تمام خاطرات مرا.

و من تکه تکه خاطرات تو را از زیر آوار قلبم بیرون آوردم.تو گذاشتی همه چیز فروبپاشد و آوار شود چه خانه ات چه قلبم چه خاطراتم چه خاطراتت...

آیا ندیدی که چه عاشقانه در آن شب سیاه برایت شعر می سرودم.شایدم دیدی که به من تهمت دیوانگی می زدی.

من می دانم زیبایی چیست...یک جهان از آن را در غروب نگاهت دیده ام.

من تنها می خواستم آغوشت را داشته باشم تا در گرمایش خزان را فراموش کنم.

من از تمام دنیا یک شاخه گل می خواستم.شاخه گلی که تو روزی به دستانم می سپردی.

من از تمام این دنیا یکروزش را می خواستم و تو می دانی کدام روز را می گویم.و این را هم می دانی که آن را به من ندادند.

آیا تا بحال در دل به خود گفته ای که چقدر بی رحمی؟یا تنها به عاشقانه های من خندیده ای...من خنده هایت را دوست دارم...

پس امشب هم این متن عاشقانه را به تو می سپارم تا باز هم بخندی و من دلم نمی شکند چرا که تو سالها قبل آن را شکسته ای .

.پس راحت بخند آخر من خنده هایت را دوست دارم..............

 


یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 12:55 صبح

مرا تو بی سببی نیست.

به راستی

صلت کدام قصیده ای

ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد.

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

***

پس پشت مردمکان

فریاد کدم زندانی است

که آزادی را

به لبان بر آماسیده

گل سرخی پرتاب می کند؟-

ورنه این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار آفتاب نیست.

 نگاه از صدای تو ایمن می شود.

چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!

***

و دلت

کبوتر آشتی ست،

در خون تپیده به بام تلخ.

 با این همه

چه بالا....چه بلند

پرواز می کنی!

 

احمد شاملو


یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 12:54 صبح

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم

مرا فریاد کن...

 

 

احمد شاملو


یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 12:52 صبح
 تنهائی

وقتی در تنهایی خودم قدم میزدم

خاطرات با تو بودن آرامشم را بر هم میزد

چه پریشانی لذت بخشی است دلتنگ تو بودن..................

دلم برای بودنت تنگ شده  ......... برای دیدنت........................

دیشب در خواب منتظر آمدنت بودم اما به خوابم هم نیامدی و درد انتظار

را در خواب هم حس کردم .................


یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 12:50 صبح

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سال های سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و هم چنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام


قیصر امین پور







یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 12:38 صبح

تو در چشم من همچو موجی
خروشنده و سر کش و نا شکیبا
که هر لحظه ات می کشاند بسویی
نسیم هزار آرزوی فریبا
تو موجی
تو موجی و دریای حسرت مکانت
پریشان رنگین افقهای فردا
نگاه مه آلودی دیدگانت
تو دائم به خود در ستیزی
تو هرگز نداری سکونی
تو دائم ز خود می گریزی
تو آن ابر آشفت? نیلگونی
چه می شد خدایا...چه می شد اگر ساحلی دور بودم؟
شبی با دو بازوی بگشود? خود تورا می ربودم...تورامی ربودم !


یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 12:35 صبح

روزی از روزها،

شبی از شب ها،

خواهم افتاد و خواهم مرد،

اما می خواهم هرچه بیشتر بروم،

تا هرچه دورتر بیفتم،

تا هرچه دیرتر بیفتم،

هرچه دیرتر و دورتر بمیرم،

نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه،

پیش از آنکه می توانسته ام بروم و بمانم،

افتاده باشم و جان داده باشم،همین.

                    

                                                       دکتر علی شریعتی


یکشنبه 89 فروردین 8 , ساعت 12:19 صبح
مرغ مهتاب می خواند

ابری در اتاقم می گرید

گل های چشم پشیمانی می شکفد

در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد

مغرب جان می کند،

می میرد.

گیاه نارنجی خورشید

در مرداب اتاقم می روید کم کم

بیدارم

نپنداریدم در خواب

سایه ی شاخه ای بشکسته

آهسته خوابم کرد.

اکنون دارم می شنوم

آهنگ مرغ مهتاب

و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم.



                           سهراب سپهری


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ