می بخشمت اما بدون فقط به خاطر خودم
چیزی نگو اما بدون از دست تو خسته شدم
می بخشمت به خاطر احساس دیروز و هنوز
می بخشمت به خاطر این غربت ستاره سوز
اگه تو رو می بخشمت می گذرم از گناه تو
به خاطر قلبیه که یه روزی دوست داشته تو رو
اگه تورو می بخشمت فقط برای خودمه
باور نمی کنم ولی برام شدی مثل همه
محاله انتظار من برای برگشتن تو
دیگه برای قلب من معجزه نیست داشتن تو
می بخشمت اما بدون به خاطر خودم
دیگه سراغ من نیا از هر چی بده خسته شدم
ببین بارون از شب چشمام می باره
شاهد اشکای من باش ای ستاره
ببین اینجا بی تو هر لحظه سقوطه
مردن این مرد عاشق آرزوته
دیگه بارون با چشای من ایاقه
نگو عشقت روی قلبم نقره داغه
نگو این عاشق شدن یه اتفاقه
من نه از جنس توام نه ازشقایق
فقط اینو میدونم منم یه عاشق
من اسیرم توی این چرخش و بازی
من که نیستم دلتو به کی میبازی
دیگه بارون با چشای من ایاقه
نگو عشقت روی قلبم نقره داغه
نگو این عاشق شدن یه اتفاقه
اخه کیه لایق اون دستای پاک
بی تو جای آرزوهام ِ توی خاک
ای عزیز قصه های سرد مجنون
چتر ت و ببند برو باز زیر بارون
اخه بارون با چشای من ایاقه
نگو عشقت روی قلبم نقره داغه
نگو این عاشق شدن یه اتفاقه
آخه بارون خوب میدونی چی کشیدم
توی قرص ماه شبا تو رو میدیدم
هق هق ترانه هام یه یادگار خوبیه
اسم من پائیز فامیلی من غروبیه
دیگه بارون با چشای من ایاقه
نگو عشقت روی قلبم نقره داغه
نگو این عاشق شدن یه اتفاقه
با تشکر از دوست عزیزی که متن این ترانه را ایمیل کردن و خواستن بذارمش تو وبلاگ
چه تلخ می گذرند لحظه ها
آسان می میرند ثانیه ها برای تولد دیگر ثانیه ای
من آرام می گذرم در هر ثانیه بر سایه های غم
اینجا مرگ ِ زمان ، حادثه ای آشنا نیست
زندگی چُنان سیگاری می سوزد و می میرد با هر گام
در گذر از ثانیه ها جز خویش به هیچ نمی اندیشم
عمر را چه آسان می فروشیم ما
می بینیم غریبانه
می خندیم خود فریبانه !!!
عاشقی را نیز از کف داده ایم چه آسان !
نفسها را روزی می شمردیم ، اینک روزها را هم گم کرده ایم
تو را من ،میان این همه آشفتگی پیدا کرده بودم
توئی که از جنس عشق ، آموختی ام پرواز را
نگو باورهایم را سپرده ای به فراموشی
گرفتارم مکن میان بازی واژه ها
من با عشق اعتماد را آموختم
اعتمادم را به عشق رها کردم تا پرواز
اینک همه را خاطره میکنی در کتاب ، گوشه فراموشی اتاق؟
گرفتارم مکن میان خیل عظیم واژه ها
تنهایم!
مطمئن باش و برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
و به یک قلب یتیم که خیالم میگفت
تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
به کسی که برای همیشه رفت
پرواز فرصتی است برای گذر از سرزمینهای ناشناخته
فرصتی برای تجربه آسمان و لمس آن
پرواز، بزرگی می دهد و انتظار فروتنی دارد
عظمت است و اما به تواضع نیازمند
پرواز، شوق سفر می خواهد و شور او
پرواز، هنوز بالا نیست بلکه میان بالا و پایین است
و معلوم خواهد کرد که آیا تسلیم جاذبه زمین خواهی شد یا جاذبه آسمان؟
در زمین بودن و جذب آن شدن، مرگی است آرام
، اما از آسمان فرو افتادن و جذبه زمین را پذیرا گشتن خرد و تکه تکه شدن است
و این مرگی است دردناک و وحشت انگیز
پرواز، پیمودن آسمان است و به آن سوی باران رفتن
وراء را بوسیدن و به فرا رفتن
شکافتن هوای زندگی و کاویدن فضای به چشم نیامدنی
پرواز، خود را به باد وزان سپردن است و وزیدن
عبور است و از دور به نظر رسیدن
پرواز،از بالا دیدن است و از پایین دیده شدن
گذشتن و گرفتار نشدن است
دوست داشتن است و دل نبستن
پرواز، سبکبال بودن است و نداشتن
پرواز، ارتباطی عمیق است با آنچه در عمق آسمان است
پرواز، کلید رهایی است و پرواز، سکوت است و گاه فریاد کشیدن
سکوت است و گاه فریاد کشیدن ...
وقتی دلت خسته شد
،دیگه خنده معنایی نداره
می خندی تا از دیگران غم آشیانه کرده تو چشماتو پنهان کنی
وقتی دلت خسته شد
حتی اشکهای شبانه هم آرومت نمی کنه
گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کردی
وقتی دلت خسته شد
هیچ چیز آرومت نمی کنه به جز
پرواز
یه جا اگه قبل? حاجات بود
یه جا اگه جای مناجات بود
صد جا دیگه دار مکافات بود
صد جا دیگه جای مجازات بود
قلبم گرفت ای نازنین
نفس دیگه نفس نیست
آه این زمین و سر زمین
واسم به جز قفس نیست
تا کی بگم آه ای خدا
مگه دل ِ درد آشنام
هر چی کشیده بس نیست
رنجی که دیده بس نیست
تو ای عزیزترین کسم
پشت و پناه من باش
یه تکیه گاه مهربون
رفیق راه من باش
هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم،
تو نمیفهمی اندوه مرا،
چه بگویم به تو ای رفته ز دست،
شده ام از مستی چشمان تو مست،
شده ام سنگ پرست،
مرگ بر آن که دلش را،
به دل سنگ تو بست،
تو نمیفهمی اندوه مرا،
اولین نگاه تو، آخرین شادی من
تو عبور لحظه هام باز دوباره گم شدن
توی بازی های هم کودکانه گم شدیم
حالا موندنی شدن، همه حرفهات واسه من
نفرین من به تو باد ای همه ی رنگ و ریا
خواب ناز لحظه هات پر کشید از سر ما
من نمیبخشم تو را وقتی خندیدی به من
من نمیبخشم تو را توی این عذاب تن
بادبادک ساختی از من عمرم رو دادی به باد
نخ نام من پاره شد، قصه میمونه به یاد
دیگه فکر رفتنم تو میمونی توی باد
توی پائیز دلم مونده خنده هات به یاد
نفرین من به تو باد ای همه ی رنگ و ریا
خواب ناز خنده هات پر کشید از سر ما
من نمیبخشم تو را وقتی خندیدی به من
من نمیبخشم تو را توی این عذاب تن
من نمیبخشم تو را، من نمیبخشم تو را
ماه من!
ماه من!
ماه من!
کلمات مرا دارند
تا از دالانهای تو در تو بگذرند
روزی پیدایشان کنم
وزیبایی شان را بخوانم
و سپیدی انتظاری را
که آغوش به رویشان نمی بندد
تا حرفهایشان نا گفته نماند
کلمات کتابه را دارند
تا آسوده در آن خانه کنند
و باور مرا
که دلتنگی شان را
نانوشته نمی گذارد و لب که تر کند
چشمها را به خواندنشان وا میدارد
کلمات......
من اما
حتی تورا
ندارم......
تو زورق کوچکی هستی که حرف می زد با من<\/h2>
و می برد مرا تا هجوم آبی ها
و ترجمه می کرد شکل تازه ی اشیاء را
و به دنبال بادها گره می خورد
و خوب می دانست که انتهای کدام رود
به بیکرانی دریا می سپارد ره؟
بیا به شکل نور سفر کنیم به انتهای بی پایان
و فرض کنیم تمام جهان به سان یک خط ممتد ادامه خواهد داشت.
چقدر این جاده های مخوف بی پایان
به سوی حسرت و اعجاب پیش می رانند.
و یک تجلی جاوید به روی شانه ی امواج نشسته است هنوز!
زورق طلایی کوچک !!!
مرا بخوان به نیایش! به آبهای قدیمی
مرا بخوان به سکوت و نهایت یک دوست
ببر به پیش اناری که در میان دو دست به سوی نقطه ی ابهام عشق ره می برد.
ببر به نماز شقایق! به مهر! به نور!
به گرمی نفس یک قناری تنها
مرا به چلچله ها! مرا به آیت یک ابر!
مرا ببر به نهاد نخست یک انسان!
و دوست را نشان بده
و دوست آن عبور همیشه
و دوست یک رؤیا
مرا ببر به سکون سنگ و بگو خورشید بیاید پایین به روی شانه ی من
و من همان تلخی میوه ممنوع به نام آدم و حوا
و من همان هبوط و حیات
و من همان نگاه همیشه بر گردن قابیل!
ای زورق قدیمی کوچک
مرا ببر با خود!!!
سقوط می کنم ،
هر بار از لبه ی تاریک حرفهایی که سمت و سویی ندارند !
حرفهایی که تو از دلت می زنی و من از تنهایی بی پایان ...
آری...هربار...سقوطی مرگبار میکنم!!!
امید بهبودی ام نمی رود ...
گویی باور نکرده ای ...
خلاص نشده ام از خوابکده ی دربدری های مزمن لحظه ها !
جاده ها مثل مار می پیچند روی تلاشهایم ...
و شاید تلاشهایت
و دستان سرد من در جیب زمان ... خواب رفته !
چرا مضطربی ؟
از احساس نامه ای که نخوانده ای و اصلا هنوز نیامده ؟!!!
یا شاید سکوت کرده ای از بی صبری !؟
پس من چه کنم ، که ذره ذره ی جویده شده ی روزهایم
با طعمی گس در دهان ظالم روزگار جا مانده !
مدتهاست کشنده ترین ساعات ،حوالی من در چارچوب اتاقم ...
تاب می خورند !
و آفتاب لا به لای پنجره ی چشمانم ... گم شده .
می دانم ... می دانی ... دیر زمانی ست ...
کندترین رویای شبانه ما با کابوسهایی از آینده
هم خواب شده اند ...
کاش صبح می شد .
در اندیشه ی چون و چرای دل شکسته ام نباش ... عزیز !
که زوال من شاید از همان نقطه ی آغاز ما بود ...