سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 آبان 15 , ساعت 9:5 عصر

من از تو راه برگشتی ندارم

تو از من نبض دنیامو گرفتی
تمام جاده ها رو دوره کردم

تو قبلا رد پاهامو گرفتی
من از تو راه برگشتی ندارم

 به سمت تو سرازیرم همیشه
تو می دونی اگه از من جداشی

منم که سمت تو میرم همیشه
مسیر جاده بازه روبَم اما

 برای دل بریدن از تو دیره
کسی که رفتنو باور نداره

اگه مرد سفر باشه نمیره
من از تو راه برگشتی ندارم

به سمت تو سرازیرم همیشه
تو می دونی اگه از من جداشی

منم که سمت تو میرم همیشه
خودم گفتم یه راه رفتنی هست

خودم گفتم ولی باور نکردم
دارم می رم ، که تو فکرم بمونی

 دارم میرم دعا کن برنگردم

 امشب باز تنهایی به خونه دلم اومده .امشب باز هوای آلبوم آخر داریوشو کردم و دارم گوششون میکنم .امشب باز دلم هوای گریه داره


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 2:1 عصر
تو دیونه رفتی یه شب بی نشونه
تو خواستی که قلبم پریشون بمونه
واست گریه ی من دیگه بی امونه
دل از درد عشقم یه دریای خونه
می خوام با تو باشم ، می خوام با تو باشم هنوز عاشقونه
ولی نازنینم . چگونه چگونه . چگونه چگونه

من از سبزه سبزم ،ولی خسته خسته
من از شهر عشقم ،ولی دل شکسته
می گفتم یه ابری ، یه هم رنگ بارون
یه بارون رحمت ، واسه سبزه زارون
می خواستم بگم من که عاشق ترینم
تو فرصت ندادی . تو فرصت ندادی . تو فرصت ندادی

حقیقت چه تلخه . چه تلخ شکستن
حقیقت همینه که رفتی تو بی من
که رفتی تو بی من

 

ترانه سرا : هدیه


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 1:13 عصر

نگاهم تشنه ! دلم تشنه تر!

 

دنبال می کنند رد باران را . . .

 

5f95995ff3a04b28b402.gif

 

تا کی !؟ و کجا ؟؟ این نقطه چین ها به تو می رساندم 

 

ای خدا !!!

 

 


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 1:9 عصر

چه شد آن شور شیدایی که من را از خودم دزدید ؟
طلسم دیده ای عاشق که جای چشم من می دید ؟

 

چه شد گرمای آغوشی که رویا و خیالم بود ؟
همان احساس امنی که شب بیهوده را فرسود !


خیال باوری شاعر که من را واژه باران کرد
تپیدنهای قلبی که مرا از بیقراران کرد


کجایی آشنا با من؟ چه شد آن مهربانی ها ؟

کجایی روح همخانه؟ چه شد آن خانه ی رویا ؟


چه شد آن اعتباری که دلت بر شعر من می داد ؟
تب ِ شعر سکوت تو! همان گویاتر از فریاد !


چه شد آن التهابی که درون چشم تو دیدم ؟
چه آمد بر سر روحت که من همرنگ تردیدم ؟


کجایی تو که من بی تو تهی از هرچه رویایم ؟
چه شد آن همزبانی ها که من امروز تنهایم ؟

 


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 12:13 عصر
شبیه شمع که خیلی نجیب می‌سوزد

دلم برای تو گاهی عجیب می‌سوزد

دلم برای دل ساده‌ام که خواهد خورد

دوباره مثل همیشه فریب می‌سوزد

نشسته‌ای به امید که؟ گـُر بگیر ای عشق

همیشه آتش تو بی لهیب می‌سوزد

تو اشتباه نکردی گناه آدم بودم

اگر هنوز بشر پای سیب می‌سوزد

من آشنای تو بودم ولی ندانستم

غریبه‌ها دلشان هم غریب می‌سوزد

برای من فقط این دل ز عشق جا مانده است

که با نگاه شما عن قریب می‌سوزد


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 12:9 عصر

دیشب در میان این آدم‌های گم شده، آنقدر دنبالت گشتم که تازه فهمیدم تو را گم کرده‌ام ! نمی دانم تو را در کدامین خاطره‌ام جا گذاشته‌ام که هر چه بیشتر به جستجویت می‌گردم بیشتر تو را گم می‌کنم ! آنقدر تو را گم می کنم که دیگر خودم را هم پیدا نمی‌کنم ! فرا سوی همین آسمان، خانه‌ای ساخته بودم از آجر خیال و خشت آرزو ! یادم می‌آید که روزی تو را هم با خود به آنجا بردم و تو نگاهم کردی و صادقانه و نه زیرکانه ، خندیدی به تمام این قصر خیالی ! شاید ، آری شاید تو را در همان قصر خیالی گم کرده باشم ! شاید همان وقتی که اشک‌هایم را در گوشه‌های آستین همان لباس نقره‌ای پنهان می‌کردم تو در یکی از همان اشک‌ها گم شده باشی و من یادم رفته باشد که تو را دوباره ببارم !


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 12:7 عصر

فکر می کردم که تو یک دیوار سفید بلندی که من وقتی انگشتانم را روی آن می کشم بی رنگ می شود شفاف مثل شیشه که همه چیزش پیداست دیواری که می شود کنار آن نشست و از پشت شیشه آن دنیا را دید می شود پشت آن پنهان شد دیواری که همه اش دل است یک دل بزرگ قرمز دیواری که جا به جایش پر است از خاطره های قشنگ با هم بودن دیواری که ریشه دارد ریشه های آیینه ای ریشه هایی به وسعت آسمان بالای سرم که با تو چه آبی بود! دیواری که می شود شبها روی آن نشست و ستاره چید. می شود روی آن نشست و ماه را بو کرد می شود روزها نشست و با حوصله برای خورشیدک بالای سرمان گردنبندی از گل یاس درست کرد!! ولی تو رفتی توی مه و خاطره گم شدی و جای تو توی دل کوچک من گل یخ سبز شد گل یخی که دیگر هیچ گرمایی نتوانست یخ آن را آب کند!

هیچ وقت میدونستی که :

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی… خیانت می تواند دروغ دوست داشتن باشد. 

 خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ، خیانت می تواند جاری کردن اشک بردیدگان معصومی باشد.


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 12:0 عصر

برگشتم شرکت .با چشمانی خیس از اشک و بارون.

حوصله کار ندارم. همکارام هم وقتی حال و هوامو می بینن انتظاری ازم ندارن.میذارن به حال خودم بمونم. اینجا  تا حدی آروم نگهم میداره .به همین خاطر دوباره برگشتم به وبلاگم و رفتم صفحات بهار و تابستونشو ورق زدم.شاید چون میخواستم ببینم اون موقع بیقرارتر بودم یا الان.

رسیدم به صفحه ای که نوشته بودم والله که شهر بی تو مرا حبس می شود.  متنش اینه :

مدتیه از اعتراف کردن طفره می رم.
اعتراف به اینکه تنهایی وحشتناکی روی زندگیم سایه انداخته.

به اینکه دستهام مثل همیشه سردن و نبودن دستهای گرمی ، دیوونه ام می کنه.

اعتراف به اینکه نگاه های پر از سوال و گاهی پر ترحم آدمهای دوروبرم حالمو بهم می زنه.

به اینکه یکی  سعی  کنه جای خالی کسیو  پر کنه? بالا می یارم.

اما اعتراف می کنم به اینکه بر خلاف چیزی که این چند وقت رفتار می کنم? نمی تونم نبودنشو باور کنم.

به اینکه همیشه نگرانم و تو این لحظه ها مثل همیشه تسبیح تبرک شده به شمارش می افته برای ذکر دعا.چند وقتیه من موندمو هوای دم کرده و  گاه ابری بهار و گریه هام زیر بارون خدا که گه گداری از آسمون شهرم برای چند ثانیه می باره و دل بیقرارم و بیقرارتر میکنه.

حالا دیگه از اعتراف کردن هم طفره نمیرم. اعتراف به اینکه تنهائی داره دیوونه ام میکنه.دیوونه به معنای واقعی.تنهائی داره از پا درم میاره. هنوزم خیلی رفتارها و برخوردها و دلسوزی ها ی بی جا حالمو به هم میزنه ومیخوام دور شم.برم . از همه چی بگذرم از خودم از زندگی یکنواخت و از این همه مردم به ظاهر مهربون و دلسوز و به باطن ؟؟؟؟

حالا دیگه بهار نیست .پائیزه. وای شش ماه گذشت واااای . هوا دیگه دم نداره.سوز و سرما از راه رسید و داره خودی نشون میده .هنوزم دلم بارونیه و بی قرار.


 


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 11:39 صبح

خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد


چه می کنی اگر او را خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...


رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته ... به آن برسد


رها کنی بروند تا دو پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد


گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد


خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد


خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط آن زمان برسد...!!!!!


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 11:14 صبح

همه رفتن کسی با ما نموندش

کسی درد دل ما رو نخوندش

همه رفتن ولی این دل ما رو

همون که فکر نمی کردیم سوزوندش

خیال کردم که این گوشه کنارا

یکی دارد هوای حال ما را

یکی هم این مییون دلسوز ما هست

نداره آرزوی رنج ما را

عجب بالا و پایین داره دنیا

عجب این روزگار دلسرده با ما 

یه روز دور و برم صدتا رفیق بود

منو امروز ببین تنهای تنها

همه رفتن کسی دور و برم نیست

چنین بی کس شدن در باورم نیست

اگر این آخرا این عاقبت بود

به جز افسوس هوائی در سرم نیست...

 


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ