سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 89 شهریور 14 , ساعت 11:13 صبح

بهترین فرشته ها همین شیطان بود.مرد و مردانه ایستاد

 و گفت: سجده نمیکنم تو را سجده می کنم  اما این

 آدمکهای کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای این

موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانیش خدا و

بهشت و پرستش و عظمت وبزرگواری و آخرت و  وحق

 شناسی ومحبت و همه چیز را فراموش می کندسجده نمی کنم

نمی بینی اینها چه می کنند؟ زمین را به چه کثافتی کشانده اند

مسیح و یحیی و زکریا و علی را بی رحمانه و درد منشانه میکشند

 خداوندا به هر کس که دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است.

 برایت دعا میکنم که خدا از تو بگیرد هر آنچه خدا را از تو میگیرد

 خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود می آموزم

 خدا جبران تمام نداشته های من است و اگر تنهاترین شوم باز هم خدا هست

 کسانی که معنی دوست داشتن عشق ایثار و خلوص را می فهمند   خدا را به آسانی می شناسند

 دوست داشتن را هر کس بفهمد خدا را به آسانی استشمام بوی گل می فهمد، اما اگرکسی فقط فهمیدن عقلی را می فهمد، خدا برایش مجهولی است دست نایافتنی

 خداوندا: به من قدرتی ببخش که بتوانم به آن اندازه که دوستش دارم،  نیاز دوست داشتنش را در خویش خاموش گردانم!                   

 خدایا در برابر آن چه انسان ماندن را به مخاطره می اندازد مرا به نداشتن و نخواستن روئین تن کن

 دکتر علی شریعتی


یکشنبه 89 شهریور 14 , ساعت 11:11 صبح
پدر ... مادر ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!

تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!

اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟

اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!

و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.

کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...

« دکتر علی شریعتی »


یکشنبه 89 شهریور 14 , ساعت 10:56 صبح
هنگامی دستم را دراز کردم، که دستی نبود . هنگامی لب به زمزمه گشودم، که مخاطبی نداشتم .

و هنگامی تشنه ی آتش شدم،که در برابرم دریا بود و دریا ودریا....

**********

 کاش خدا سه چیز را نمی آفرید .......           

غرور،دروغ،عشق

 تا هیچ گاه کسی از سر غرور به دروغ دم از عشق نزند .  

 **********

رسم زندگی این است ،یک روز یکی رو دوست داری و روز بعد تنهایی به همین سادگی،اون رفته است و همه چیز تمام شده است....  مثل یک مهمانی که به آخر رسیده است و تو به حال خود رها میشوی  ... چرا غمگین میشوی این رسم زندگی است،تو نمیتوانی آن را تغییر بدهی،پس تنها آواز بخوان این تنها کاریست که از دست تو برمیاید

**********

همیشه رفتن رسیدن نیست ،ولی برای رسیدن باید رفت ...... در بن بست هم راه آسمان باز است ،پرواز بیاموز

**********

هر کس به چیزی تبدیل می شود که به آن عشق می ورزداگر سنگی را دوست داشته باشد ، سنگ می شود

اگر هدفی را دوست داشته باشد ، به آن هدف تبدیل می شوداگر به فردی عشق بورزد آن فرد می شودو آگر به خــــــــــــــدا عشق بورزد خدائی می شوداینــــــــــــک انتخاب با خود شماست ................!


 


یکشنبه 89 شهریور 14 , ساعت 10:49 صبح

تو میدانی وهمه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من، از آوردن برق امیدی در نگاه من، از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.
تو میدانی و همه می‌دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو، زندانی کشیدن بخاطر تو و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ من است.
از شادی توست که برق امید در چشمان خسته‌ام می­درخشد. و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه­هایم احساس می­کنم.
نمی­توانم خوب حرف بزنم، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده­ام، دریاب ! دریاب !
من ترا دوست دارم، همه زندگیم و همه روزها وشبهای زندگیم، ‌هر لحظه زندگیم بر این دوستی شهادت می دهند، شاهد بوده اند وشاهد هستند،‌
آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
آینده تو تنها آرزوی من است.


یکشنبه 89 مرداد 31 , ساعت 10:14 صبح

همین که با منی یعنی هنوزم
یه رویایی برای زندگی هست
برای من به جز قلبت تو دنیا
مگه جایی برای زندگی هست؟

همین که با منی یعنی یکی هست
که من دلتنگی هاشو دوست دارم
کسی که با سکوتش خواب میشم
کسی که من صداشو دوست دارم!

چقدر خوبه بدونی یک نفر هست
که تو فکر تو و فردات باشه
اگه دنیار رو از دستت بگیرن
یکی هست که خودش دنیات باشه

یکی هست که خودش دنیات باشه...

اگه من در کنار تو اسیرم
تو باید پیش من آزاد باشی
چشامو رو دلم بستم عزیزم
که هر جوری دلت می خواد باشی

نباشی فرصت آرامش من
دوباره رو به یک بن بست میره
نباشی زنده می مونم من ، اما
 تمام زندگیم از دست میره!

چقدر خوبه بدونی یک نفر هست
که تو فکر تو و فردات باشه
اگه دنیار رو از دستت بگیرن
یکی هست که خودش دنیات باشه

یکی هست که خودش دنیات باشه...

 

Yeh Nafar Hast.mp3


چهارشنبه 89 مرداد 20 , ساعت 10:26 صبح

حرف‌های ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه می‌کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
         چقدر زود
                     دیر می‌شود!

 

قیصر امین ‌پور



چهارشنبه 89 مرداد 20 , ساعت 9:51 صبح

نه! نه! نه!
 این هزار مرتبه گفتم: نه !
 دیگر توان نمانده
توانایی
در بند بند من
 از تاب رفته است
 شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان
 افسانه ی مکرر اندوه و رنج را
 تکرار می کند
 گفتی
 امیدهاست
 در ناامید بودن من
 اما
 این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
 این ابر تیره را سر باریدن
انسان به جای آب
 هرمِ سرابِ سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
 این لاله های سرخ
گل نیست
 خون رسته ز خاک است
 باور کن اعتماد
 از قلبهای کال
 بار رحیل بسته
 و مهربانی ما را
 خشم و تنفر افزون
 از یاد برده است
 باورنمی کنی که حس پاک عاطفه در سینه مرده است؟


 مرحوم دکتر حمید مصدق


چهارشنبه 89 مرداد 20 , ساعت 9:40 صبح

ای کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــ

آدمی بودن
             حسرتا!
                      مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

 

ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
                                                (ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
                                                در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن
                                                                  (ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند
                                                                  به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی
رضایتِ خاطری احساس کردن
                                     (ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
                                     در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
                                     تا به شمشیری گردنش بزنند؟
                                     حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد
                                     قابیلِ برادرِ خود شدن
                                     یا جلادِ دیگراندیشان؟
                                     یا درختی بالیده‌نابالیده را
                                                                   حتا
                                     هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟)

 

?

 

می‌دانم می‌دانم می‌دانم
با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

 

آه
کاش هنوز
             به بی‌خبری
                           قطره‌یی بودم پاک
از نَم‌باری
           به کوهپایه‌یی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

 

احمد شاملو


چهارشنبه 89 مرداد 20 , ساعت 9:33 صبح

 

جان می‌دهم به گوشة زندان سرنوشت

سر را به تازیانة او خم نمی‌کنم

افسوس بر دو روزة هستی نمی‌خورم

زاری بر این سراچة ماتم نمی‌کنم

 

با تازیانه‌های گرانبار جانگداز

پندارد آن که روح مرا رام کرده است

جان‌سختیم نگر، که فریبم نداده است

این بندگی، که زندگی‌اش نام کرده است

 

بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من

گر من به تنگنای ملال‌آور حیات

آسوده یک نفس زده باشم حرام من!

 

تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب

می‌پوشم از کرشمة هستی نگاه را

هر صبح و شام چهره نهان می‌کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را

 

ای سرنوشت، از تو کجا می‌توان گریخت؟

من راه آشیان خود از یاد برده‌ام

یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام!

 

ای سرنوشت، مرد نبردت منم بیا

زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز

شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ

روح مرا در آتش بیداد خود بسوز!

 

ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را!

منشین که دست مرگ ز بندم رها کند

محکم بزن به شانة من تازیانه را!

فریدون مشیری
چهارشنبه 89 مرداد 20 , ساعت 9:28 صبح

دیدار

عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت
دل ، همزبانی از غم تو خوبتر نداشت
این درد جانگداز زمن روی برنتافت
وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت

تنها و نامراد در این سال های سخت
من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق
دیر آشنا دل تو ، نشد آشنای من

از یاد تو کجا بگریزم که بی گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود می کنم نگاه
کاین صورت مجسم رنج است یا منم ؟

امروز این تویی که به یاد گذشته ها
در چشم رنجدیده من می کنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که ” آن زمان
نشناختم صفای تورا “ – آه ازین گناه !

امروز این منم که پریشان و دردمند
می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم .

گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است .
تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبین
ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است .

گفتم : ز سرنوشت بیندیش و آسمان
گفتی : ” غمین مباش که آن کور و این کر است “ !
دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟

مرحوم فریدون مشیری
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ