پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:30 صبح

گرم و خاموش کنارم بنشین

تو سراپا سخنی

در سکوت تو جهانی خفته است

چشم از چشم من خسته مدار

غم سنگین دلم را تو فقط می دانی

که تو در جان منی

و تو همزاد منی

تو پرستوی بهارانم باش

از دلم کوچ مکن

که دلم مست بهار است


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:26 صبح


می نویسم تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت
گریه این گریه اگر بگذارد
گریه این گریه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج ازل کافی نیست
با تو از اوج غزل خواهم گفت
می نویسم،همه ی هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ،به آرامش دریا برسی
تا تو در همهمه همراه سکوتی باشی
به حریم خلوت عشق، تو تنها برسی
مینویسم،می نویسم از تو
...تا تن کاغذ من جا دارد
می نویسم همه ی با تو نبودن ها را
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی ها باشی
تا مرا باز به دیدار ِ خود من ببری
..می نویسم،می نویسم از تو

 


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:23 صبح

صدای قلبم را می شنوم. قلبی که عمری بیهوده تپیده است. قلبی که برای زندگی کلیشه ای می تپد.

 ولی امشب دیگر کلیشه ای در کار نیست. من شمع زندگی ام را در دست گرفته ام و از جاده ی تاریک شب که نمی دانم سایه ی سیاه کیست می گذرم. به کنار قبرم می رسم. شمع را کنار آن میگذارم و گورم را در آغوش می گیرم و سرود مرگ را می خوانم .

 صدای پت پت شمع و تپ تپ قلبم را می شنوم. کاروانی از ارواح ، در تیرگی ، از جلوی چشمانم که بر دلم ، این کشتزار رنج و غم می بارد ، می گذرند. آنها برای استقبال از من آمده اند. آنسوتر کفتاری ست
 که چشمانش از کین و نفرت برق می زند و پوزش را بر خاک می مالد. باد هوهو کنان می وزد و شمع ، شمع زندگیم را خاموش می کند.

 و اکنون من هم به تاریکی ها ملحق شدم و همراه کاروان ارواح ، سرگردان و من دیگر صدای قلبم را نمی شنوم.    


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:20 صبح

                        
 خلوتم راه رسیدن به خداست راه رسیدن به تو
  خلوتم را نشکن
   شاید این خلوت من کوچ کند
            به شب پروانه
       به صدای نفس شهنامه
                        به طلوع اخرین افسانه
      و غروبی که در ان
          نقش دیوانگی یک عاشق
     بر سر دیواری پیدا شد.
خلوتم را نشکن
خلوتم بس دور است
           ز هوای دل معشوق سهند
                   خلوتم راه درازی ست میان من و تو
                              خلوتم مروارید است به دست صیاد
                                        خلوتم تیر وکمانی ست به دست ارش
              
           خلوتم راه رسیدن به خداست
                                  خلوتم را نشکن...


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:7 صبح

 هنوزم در پی اونم که میشه عاشقش باشم

مثل دریای من باشه منم چون قایقش باشم

 

هنوزم در پی اونم که عمری مرهمم باشه

شریک خنده و  شادی رفیق ماتمم  باشه

 

هنوزم در پی اونم که عشقش سادگی باشه

نگاهای  پر  از مهرش  پناه  خستگیم   باشه

 

می گن جوینده یابنده است ولی پاهای من خسته است

من  حتی با همین  پاها میرم تا  حدی که  جا  هست

 

هنوزم در پی اونم  که اشکامو روی گونم

با اون دستای پر مهرش  کنه پاکو بگه جونم

 

بگه جونم نکن گریه منم اینجا بذار دستاتو تو دستام

تو احساس منو می خوای منم ای وای تو رو می خوام

 

خدایا عشق من پاکه درسته عشقی از خاکه

منم اونم عاشق خاکی که از عشق تو دلچاکه

 

هنوزم در پی اونم  که اشکامو روی گونم

با اون دستای پر مهرش  کنه پاکو بگه جونم

 

بگه جونم نکن گریه منم اینجا بذار دستاتو تو دستام

تو احساس منو می خوای منم ای وای تو رو می خوام

هنوزم در پی اونم....  


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 10:58 صبح

تـوی ایـن زمــــونه بد


آدمهــا با مــن غریبن


زیــــــر بارون مصیبت


قاصـــــدکها پر فریبن


دیگه تـــو قلب قناری


شــوق آوازی نمونده


توی فصل بی پناهی


شوق پروازی نمونده


دیگه حتی تــو بهارم


گل نـــرگس در نمیاد


حتی یاس توی کوچه


قلب داغمـو نمــیخواد


یخ زده تــــن خیــابون


توی بی رحــمی پاییز


قصه به هـــم رسیدن


شده تلخ و نفرت انگیز


(شایان نجاتی)


دوشنبه 88 اسفند 17 , ساعت 11:50 عصر

خاطرات گذشته ام را مرتب میکردم

عشق برتری می یافت

و احساس عقب می کشید

این من بودم که معنی هر دو را

با هم عوض کرده بودم

صندوقچه قلبم را بستم

مبادا باد ،

بوی خاطراتم را با خود ببرد . . .


دوشنبه 88 اسفند 17 , ساعت 11:34 عصر

دردی از درون مرا می خواند

و من انگار صدایی نمی شنوم

من صدایی نمی شنوم

دردی از درون به من نهیب می زند

و من به آواز چکاوک های نشسته بر درخت

همسایه دل بسته ام

دردی از درون مرا می خواند

و من به گام های کودکی فقیر در خیابان می نگرم

و در شلوغی هر روز خیابان های پر هیاهو

در همهمه عابران گم می شوم

من دردی ندارم تا به آن دل خوش کنم

و این درد درون

درد تمام انسان ها است

دردی که هر چه بیشتر با تو مانوس شود

دلنشین تر خواهد بود

درد شناخت حقیقت من

من کیستم ؟


یکشنبه 88 اسفند 16 , ساعت 3:3 عصر

رهگذار عمر سیری در دیاری روشن و تاریک
رهگذار عمر راهی بر فضایی دور یا نزدیک
کس نمیداند کدامین روز می‌آید
کس نمی‌داند کدامین روز می‌میرد
چیست این افسانه هستی خدایا چیست
پس چرا آگاهی از این قصه مارا نیست
کس نمی‌داند کدامین روز می‌آید
کس نمی‌داند کدامین روز می‌میرد
صحبت از مهر و محبت چیست
جای آن در قلب ما خالی است
روزی انسان بَرده عشق و محبت بود
جز ره مهر و وفا راهی نمی‌پیمود
کس نمیداند کدامین روز می‌آید
کس نمی‌داند کدامین روز می‌میرد


یکشنبه 88 اسفند 16 , ساعت 2:58 عصر

ای ناز مهربون سلام ، باز اومدم به دیدنت
حال و هوام بارونیه ، از غمه پر کشیدنت

 

همبازی قشنگ من ، حالت چطوره مهربون ؟
خوش می گذره بدونِ ما ، زندگی توی آسمون ؟

خورشید خانوم ، حالش خوبه؟ از آسمونا چه خبر ؟
اینجا هنوزم ابریه ، از وقتی که رفتی سفر


عزیزم از خودت بگو ، چشمای نازت چطورن ؟
جات خالیه روی زمین ، بچه ها از گریه پُرن 

چه روزگارِ سختیه ، طاقتِ من تموم شده
تمومه خاطرات خوب ، با رفتنت حروم شده 

خُب بگذریم باز چه خبر ؟ خدا واسه تو چی نوشت ؟
انگاری خوش می گذرونی ! تنها که نیستی تو بهشت !


هفته ی بعد قراره که ، دسته جمعی با بچه ها
یه سر بیام به دیدنت ، با چند تا از معلما

حالا دیگه باید برم ، آخه د اره دیرم می شه
بازم میام به دیدنت ، تا عمر دارم ، تا همیشه...

 


<   <<   66   67   68   69   70   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ