آهم به دلش اثر ندارد
از درد دلم خبر ندارد
دل در قدمش نهاده ام من
میترسم از آنکه بر ندارد
مست است و به حسن خویش مغرور
وز کشتن من حذر ندارد
این داغ که بر دلم نشانده
جز خون جگر ثمر ندارد
تا عشق درون سینه باقیست
هر توبه کنم اثر ندارد
بیچاره دل شکسته ی من
جز شکوه رهی دگر ندارد
چون شوق عنان او گرفته
پایی که کند سفر ندارد
تا بلکه نظر کند به حالم
رحمی به دلش مگر ندارد ؟
افسوس که بر سر وفایم
با آنکه وفا به سر ندارد
در کویر نگاهت
سرابی است که مرا
تشنه ی امیدوار میکند
در بودن تصویری از تو
و آمدنم به سویت را
دردی از انتظار
در لحظه ها دارد
در کویر نگاهت
آتشی از فراق را
در لحظه های بیقراری
به خرمن عشق می کشد
و عاشقی سوخته
در مرگ اندیشه ی خویش
در کویر نگاهت
پرنده ی آرزو آشیان سوخته
و جوجه های امید را
بر زمین گرمت
تشنه از دست خواهد داد
پرنده تا نگاهی دیگر
چگونه آشیان بسازد ؟!
در کویر نگاهت
لب های بیقرار خشکیده اند
و دره های زخم
در سقوط یک عشق
وسرخی چشمان
در غروبی از رفتن
درد فراق را تصویری است
که همیشه همدم تنهایی است . . .
فدایت می شوم هردم نثارم می کنی دل را
اسیرت گشته ام اینجا دل از خود می کنی آیا . . . ؟
سرم را داده ام بر باد عشقت یا نمی بینی
و یا بردار می بینی ،رهایم می کنی اینجا
تویی در قاف رویاها سراغ از من نمی گیری
شدم آواره ای رسوا که تنهایم در این دنیا
من اینجا زیر پاهایت وجودم پودر می گردد
بر این افتاده بر خاکت دمی بنگر از ان بالا
ببین خلوت نشینم کرده ای تنها ی تنهایم
تویی نیروی رگهایم برایم می تپی حالا
دلم را می کشانی تا به فرداهای فرداتر
کجا رفتی تو هرروزم به پایم می رسی فردا
چرا امشب پریشانم دلیلش خوب می دانی
که چون نا خوانده می آیی به خوابم نازنین گویا
چرا اینجا نمی آیی دلیلش را نمی دانم
فقط در روز می دانم عذابم می دهی شبها
هم اینجا بست می مانم که شاید باز برگردی
مرا راهی کنی با خود و یا خاکم کنی اینجا . . .
حس داشتنت یه آن بود
عمر یک لحظه کوتاه
عمر کوتاه یه لبخند
فرصت یک نفس و آه
اگه صد سال تورو داشتم
برام انگار یه نفس بود
با تو آسمونو داشتم
اگه خونه ام یه قفس بود
لحظه های موندن تو
اگه زود بود یا اگه دیر
معنی یه لحظه می داد
لحظه عبور یک تیر
بودنت شروع یک زخم
از عبور لحظه ها بود
زخم دوست داشتنی من
واسه مرگ بی صدا بود
حس از دست دادن تو
حس از دست رفتنم بود
لحظه سوزش این زخم
سردی مرگ تو تنم بود
وقت ِ خوب داشتن تو
هر چی بود زیاد یا کم بود
عمر من بود که تموم شد
یه نفس بود و یه دم بود
عمر من از تو تموم شد
یه نفس بود و یه دم بود
برای گفتن من ، شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه ، هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره تینم
هر چند که تا منزل تو ، فاصله ای نیست
فاصله ای نیست
روبروی تو کی ام من به اسیر سر سپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، من خسته پایه ی تو
ای که نزدیکی مثل من ، به من اما خیلی دوری
خوب نگاه کن تا ببینی ، چهره ی درد و صبوری
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از توخسته ام
ببین که خسته ام ، غرور سنگم اما شکسته ام
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکسته ام
تو بخونی تو بدونی از خودم بیش از تو خسته ام
ببین که خسته ام تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق ، من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی ، زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست
جون به لب هام می رسونم
هیچی جز شعر شکستن ، قصه ی فردای من نیست
این ترانه ی زواله ، این صدا صدای من نیست
ببین که خسته ام ، تنها غروره عصای دستم
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از توخسته ام
ببین که خسته ام ، غرور سنگم اما شکسته ام
از عذاب با تو بودن یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست
جون به لب هام می رسونم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی ، زانوی خستمو تا کرد
اردلان سرفراز
دلتنگی<\/h1>
تو نیستی و صدای تو
هوای خوب خونه ست
صدای پای عطر گل
صدای عشق دیوونه ست
تو از من دور و من دلتنگ
تو آبادی و من ویرون
همیشه قصه این بوده
یکی خندون یکی گریون
همیشه قصه این بوده
تو یک لحظه تو یک دیدار
یک زخم از زهر یک لبخند
تمام عمر فقط یک بار
پس از اون زخم پروردن
پس از اون عادت و تکرار
ولی نصف یه روح اینور
یه نیمه اونور دیوار
خودت نیستی صدات مونده
صدات چشمامو گریونده
دلم روی زمین مونده
فقط از تو همین مونده
نفس های عزیز من
صدای پای شب بوهاست
صدای باد و بوی نخل
هوای شرجی دریاست
سکوت اینجا صدای تو
هوا اینجا هوای تو
پر از تکرار این حرفم
دلم تنگه برای تو
همیشه قصه این بوده
یا مرگ قصه یا آدم
ته دریاچه های عشق
می جوشد چشمه های غم
همیشه عشق یعنی ابر
غروب و غربت بارون
تو در من جوشش شعری
صدای این لب ویرون
خودت نیستی صدات مونده
صدات چشمامو گریونده
دلم روی زمین مونده
فقط از تو همین مونده
اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند
و ابرهای مهربان هم نمی توانند
غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند
اگر تو نباشی...
چه خواب باشم و چه بیدار
حتم دارم روزگار تکه کاغذیست افتاده در گوشه خیابانی دراز
خیابانی که پای هیچ عاشقی به ان باز نشده است
اگر تو نباشی...
چه در کنار پنجره بایستم
چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم
اشتیاقی برای دیدن آفتاب ندارم
دوری تو را بی تعارف و مبالغه بگویم
حتی به اندازه یک نفس کشیدن تاب ندارم
روز دیگری گذشت بازهم نیامدی
باز بر غرور من زخم تازه ای زدی
خسته وشکسته دل، در هجوم سایه ها
باز بغض من شکست ، درشب گلایه ها
آه ای همیشه دور! برده ای مرا ز یاد
هیچ عشق دیگری چو تو بی وفا مباد
درپی نگاه توست چشم دوره گرد من
شعله می کشد عطش از نگاه سرد من
قلب کوچکم هنوز چشم انتظار توست
گرچه بی وفا شدی ، باز بی قرار توست
می رسد دوباره شب تا که بشکند مرا
بی تو تا سپیده دم ، می رسم به انتها
برای دیدن پنهان
و رسیدن به آسمان آبی عشق
روزها ، ماهها و سال ها دویدم
زمستان را به دست بهار سپردم
و تابستان را در دست رنگین کمان خزان رها کردم
اما لحظه ی دیدار کجاست؟
از نسیم پاییز شنیده ام
آنگاه که هرگز پاییز فرا نرسد
و خورشید هرگز غروب نکند
تو را خواهم دید
از آسمان شنیده ام
که اگر روزی هرگز تاریک نشود
و ماه و مهر دست در دست هم
در دلش جای گرفته باشند
تو را خواهم دید
و از باران شنیده ام
آنگاه که هرگز لبی تشنه نماند
تو می آیی
و تو خواهی آمد
آنگاه که تنها به عشق دیدارت نفسهایم فرو رود
و قلبم با یادت بتپد
تو را خواهم دید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ی زامروزها ، دیروزها
دیده گانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد ِ درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره ی دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای
در بر ِ آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پیدا می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ