پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 11:1 صبح
هیچ و تنها و غریبی

طاقت غربت چشماتو نداره


هر چی دریا رو زمینه

قد چشمات نمی تونه

ابر بارونی بیاره

وقتی دلگیری و تنها

غربت تمام دنیا از دریچه قشنگت چشم روشنت می باره

نمی تونم غریبه باشم

توی ایینه چشمات

تو بزار که من بسوزم مثل شمعی توی شبهات


توی این غروب دلگیر جدایی

توی غربتی که همرنگ چشماته

همیشه غبار اندوه روی گل برگ لباته

حرفی داری روی لب هات

اگه آه سینه سوزه

اگه حرفی از غریبی،  اگه گرمای تموزه

تو بگو به این شکسته قصه های بی کسیتو

اظطراب و نگرانی

حرف های دلواپسیتو

نمی تونم غریبه باشم توی آیینه چشمات

تو بزار که من بسوزم مثل شمعی توی شب هات

نمی تونم

نمی تونم
پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 10:57 صبح
منو ببخش

منو ببخش عزیزم که از تو می گریزم
می سوزم و خاموشم تو خودم اشک می ریزم
از لحظه تولد سفر تقدیر من بود
تنم اسیر جاده دلم اسیر تن بود

یه قصه ی تازه نیست خونه به دوشی من
هراس دل سپردن عذاب دل بریدن
اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد

لحظه ی رفتنه دستاتو می بوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم

دریایی از مصیبت پشت سرم گذاشتم
وقتی به تو رسیدم دیگه نفس نداشتم
من مرده بودم اما دوباره جونم دادی
هم گریه ی من شدی عشقو نشونم دادی

اگه یه شب تو عمرم چشمای من آسوده
همون یه خواب کوتاه زیر سقف تو بوده
اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد

لحظه ی رفتنه دستاتو می بوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم

پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 10:54 صبح
زیر این گنبد نیلی ، زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور، یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق، کبوتری تا برج کهنه پر گشود
برج تنها سرپناه خستگی شد
مهربونیش مرهم شکستگی شد
اما این حادثه ی برج و کبوتر
قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد
اول قصه مونو تو می دونی تو می دونستی
من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی
باد و بارون که تموم شد، اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاقو ته چشم برج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
ای پرنده من، ای مسافر من
من همون پوسیده ی تنها نشینم
هجرت تو هر چه بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
راز پرواز و فقط تو می دونی تو می دونستی
نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی
آخر قصه مونو تو می دونی تو می دونستی
من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی

پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 10:32 صبح
از من ای هستی من دور مشو
می من مستی من دور مشو

رشته عمر منی جان منی
عشق من دین من ایمان منی

تار و پود دل بیمار توئی
خواب و بیداری و پندار توئی

گرچه همچون خم می در جوشم
خون دل می خورم و خاموشم

پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 10:29 صبح

 

طرح چشمان قشنگت، در اتاقم نقش بسته
شعر می گویم به یادت، در قفس غمگین و خسته


من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی
ساحل ام شو، غرق گشتم بی تو در شب های مستی


پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 10:27 صبح
دوستت دارم

اگه من شاخه خشکم
نفس سبز یه برگی
اگه من شیشه ماتم
تو تلنگر تگرگی
اگه من حسرت خاکم
دعوت شرشر‌ آبی
اگه من خسته درختم
تو برام بالش خوابی
اگه نوحم تویی عمرم
اگه صبرم تویی ایوب
تو صدایی من سکوتم
تو طلوعی من شب وروز
عشق تو یه سرنوشته
بوی تو بوی بهشته
خدا اسمتو تو قلبم
با دوستت دارم نوشته
تو عزیزی تو امیدی تو شکوهی تو مرادی
تو طلوعی تو نجاتی تو بزرگی تو زیادی
تو دلیل لحظه هایی مقصد نوشته هایی
ای تنت شعر نوازش
تو تن فرشته هایی

پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 10:12 صبح

یااز خیالم دست بردار ای غریبه
                             یا در سکوتم پای مگذار ای غریبه
                                                       من هم غریبم مثل تو من را در این راه
                                                                            تنها به دست جاده مسپار ای غریبه
از آبی چشم تو دل کندن چه سخت است
                           آری نگاهت را نگه دار ای غریبه
                                                          شعر تو را یکبار دیگر میسرایم
                                                                             شاید که باشد آخرین بار ای غریبه
  


چهارشنبه 88 اسفند 5 , ساعت 3:56 عصر

عشق است و آتش و خون

داغ است و درد دوری

کی میتوان نگفتن

کی میتوان صبوری

کی میتوان نرفتن

گیرم پَری نمانده

گیرم که سوختیم و خاکستری نمانده

با دوست عشق زیباست

با یار بی قراری

از دوست درد ماند و

از یار یادگاری......


چهارشنبه 88 اسفند 5 , ساعت 12:3 عصر
چقدر وحشتناک است حس نداشتن تو . باورت نیست حس سرمای من.
 نبودنت یک غبار است ، یک حس وحشتناک،  یک پوشش بر روی تمام زیبایی ها.
 هرگز ندانستی لحظه هایم تنها برای توست. شاید خسته باشی از نوشته های تکراری من
هرگز نخواندی ،‌ نامه های فرستاده نشده ،‌بی جواب ،‌نامه های خط خطی ،‌نامه های خیس ،‌خیس از اشکی که غم های من است ،‌ درد هایم ،‌سردیم ،‌که با نوشتن سرد تر هم میشوم.
 ای کاش حالا که هستی از ته دل باشی ،‌تو بودی ،‌از ابتدا بودی اما نه برای من.  از دروغ بیزارم اما بار ها به خودم به دروغ گفتم که دوستم داری به هزار و یک دلیل خیالی ...
 شب است ،‌ سرد است ،‌ ماه را از پنجره ی اتاقم لمس میکنم ... گرمای تو در وجودم هنوز هم مانده اگر هستم و کمی گرم ، از بودن توست ،‌ آثار دستانت ... جای بوسه ات هنوز بر گونه ام مانده ... آرامم میکنی ... هنوز هم هستم بر سر قولم ... فراموش نکن ... !

چهارشنبه 88 اسفند 5 , ساعت 11:42 صبح
قلب شکسته ام سالهاست که روی دستم مانده است. بیجاره نه راه پس دارد نه راه پیش، بینوا فقط بی رمق نبضی
می زند یعنی من هم هستم .
مشتم را کمی باز می کنم تا صدای تاپ تاپ نحیفش را بشنوم تا از این خاطر تلخ نرود که نرود که .........

بد جور روی دستم مانده است

 از شما که پنهان نیست اما هنوز نبض می زند . هنوز عشق را تا ته سر می کشد .


<   <<   71   72   73   74   75   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ