نگاهت را مگیر از من
نگاهم می کنی نم نم
سراپای وجودم را
به آب عشق می شویی
و می گویی به من رازی
که این مدت زچشمانت نفهمیدم
نگاهم می کنی
چشمت ، به مویم می کشد دستی
تو از نسل کدامین نرگس مستی
که جز مستان کسی تعبیر خوابت را نمی داند
مشو دلگیر اگر گاهی سراغت را نمی گیرم
خیالم راحت عشق زلال توست
نباشم یا که باشم پیش چشمانت
دلم مست خیال توست
مال توست
نگاهم کن
نگاهت را مگیر از من
نگاهم کن که چشمانت
مرا حکم نفس دارد
اگر باور نمی داری
نگاهت را بگیر از من
و مرگ آرزوهای
نه چندان دور این دل را
تماشا کن...
تقدیم به عزیزی که با ایمیلاش و نظراتش درباره وبلاگ و مطالب اون، منو به خوبی راهنماست.
متن زیر امروز از طرف یه دوست خوب برام ایمیل شده و راستش چون وقت و حوصله کافی نبود و نیست که برای دوستان دیگرم ایمیل کنم گذاشتمش تو وبلاگ که همه بخوننش.
خودم دقیق خوندمش و آرزو کردم ایکاش میشد به نصایحش عمل کرد .امیدوارم حداقل شما فقط نخونیدش بلکه بهش عمل هم بکنید.
مغایرتهای زمان ما
ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر
مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم
متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر
بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود عصبانی می شویم، تا دیروقت بیدار می مانیم، خیلی خسته از خواب برمی خیزیم، خیلی کم مطالعه می کنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم
چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم
زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر
بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم
ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم
فضا بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را
بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام می رسانیم عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر
کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم
اکنون زمان غذاهای آماده سریعتراما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی
فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده
بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است
در جستجو دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید
زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید
زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است
از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید
عباراتی مانند "یکی از این روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم "یکی از این روزها" بنویسیم همین امروز بنویسیم
بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید
هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه باشد
اگر شما آنقدر گرفتارید که وقت ندارید این پیغام را برای کسانیکه دوست دارید بفرستید، و به خودتان می گویید که "یکی از این روزها" آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنید ... "یکی از این روزها" ممکن است شما اینجا نباشید که آنرا بفرستید!
اینجا کسی دلواپس ویرانی من نیست.
حالا که شبی هزار بار،
میان ظلمات خاموش این چهار دیوار سنگی،
رویاهایم را به انتهای مبهم فردا پیوند میزنم،
و روحم را...
که ابدیت مطلق زندگی ست،
لحظه لحظه، به فراموشی خواب میسپارم.
و تو، ای رویای دور و دراز
بگو کدام سمت محال آرزوی من ایستاده ای؟
که تا اجابت دعای من،
هزار خلسه بی بدیل
راه باقی ست.
بگو چقدر به نهایت پرواز مانده است؟
که بالهایم را از قفس مسلول این زندان بی عبور
به نشانه پریدن،
تکان بدهم،
که شاید شروع ساده ای باشد!
بگو با من بگو ای هراس بی دلیل
که تمام وحشت من، از خاموشی توست.
که برایش دلی صفا دهم ، روحی را جلا دهم
با بالهایش تا رویا سفر کنم
بستایمش و برایش از زندگی بخوانم
از سرای نیلوفری
از نقاط تاریکی و اندوه دلم با خبرش سازم
برایش از درخت خشکیده بی روح
ترانه ای بخوانم ، شعری بسازم و از آن برگی بچینم ، رنگ زرد
به رنگ تمام بی رنگی ها
آن را با نقطه عطف دلم در آمیزم و با دستانم
که همیشه مملوء از پائیز است
از کوچه های تنگاتنگ تقدیر عبور کنم
ولی افسوس که هنوز این نکته برایم کور است
نقطه ای که اوج احساس و وفاداری من است
به راستی که درد عجیبی است .......
تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی ...
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم!!!
من می توانم ! می شود!
آرام تلقین میکنم.
حالم ، نه . اصلاً خوب نیست ....
تا بعد ، بهتر می شود....
فکری برای این دل آرام غمگین میکنم!
من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی .
همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین میکنم.
کم کم ز یادم می روی!
این روزگار و رسم اوست.
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.
برای تو می نویسم ، نه به پاس صبوری ها و دلگرمی ها و نه حتی به پاس رنگی که به زندگیم بخشیدی، که در برابر همه اینها ، واژه ها از فرط حقارت خرد میشوند. برای تو می نویسم تا حتی واژه ها را در ستایشت از دست نداده باشم.
باید بنویسم اما دلم از واژه ها خون است.باید بنویسم و این بار شعر هم یاریم نمی کند.گوی واژه ها نیز با من قهرند اما باید بنویسم....
برای همه از بزرگی خویش در پناه تو گفتم ،حال از کوچکی خویش می گویم در برابر تو.
همه باید بدانند که .... دردناک است وای .... گاهی واژه ها تنها چاره اند.
چشمانت را ندارم اما شور نگاهت همیشه با من است،صدایت را ندارم اما سحر کلامت جاودانیست،حضورت را ندارم اما گرمی لبخندت بر وجودم نقش بسته،با این همه باز گاهی به واژه ها دل می بندم.
می دانم عزیزم ، میدانم حقیرانه است. من برای خوب بودن تلاش میکنم و در این کار همیشه نوعی خستگی هست .تو طراوت لبخندی و من تو را به خستگی هایم مهمان می کنم چه کنم ؟ جز تو مرا پناهی نیست ....
سکوت فاصله یعنی غیاب لبخندت
گاهی در این سکوت اسیر کلام می شوم
شراره ی زیبای عشق پاک و سوزانم
بدون ِ تو چون شعله بی دوام می شوم
تو خورشیدی و من شمع نیمه جان کهنه ای
تو ذره ذره طلوع می کنی و من قطره قطره تمام می شوم
همیشه کلامم حدیث ترس و تشویش است
من بی تو اسیر ترس مدام می شوم
شاعرم، پر از غرور، اما کنار چشمانت
همیشه دچار ترس اولین سلام می شوم ......
بی تو بودن کار من نیست
تا دلت نرفته برگرد
ما که راهمون یکی بود
چرا جاده مارو گم کرد
بغض تو با گریه ی من
با شکستن وا نمیشه
تا تو دستام و نگیری
گم شدم پیدا نمیشه
جاده ها رو با خیالم
رج بزن پای پیاده
فکر تنها بودن من
واسه هردمون زیاده
خودمو پشت سر تو
توی این جاده کشیدم
ردتو نمی گرفتم
به خودم نمی رسیدم
تو کنار من یه کوهی
من کنار تو یه دریام
ما رو با هم آرزو کن
با تو من تمام دنیام...
به دنبال تو ام منزل به منزل
پریشان می روم ساحل به ساحل
به خوابت دیده ام رویا به رویا
به یادت بوده ام فردا به فردا
پس از تو روح سرگردان موجم
هنوزم تشنه ام دریا به دریا
تو را تنهای تنها می شناسم
تو را هر جای دنیا می شناسم
در به در ، در به در تو
بی تو و همسفر تو
هر چه گفتم تا به امروز
از تصدق سر تو
از همین روز تا به فردا
حتی تا آخر دنیا
هر چه هستم یا که باشم
از توام تنهای تنها
خاکم و خاک در تو
سایه ی پشت سر تو
همه ی زندگی من
یک غزل از دفتر تو
به دنبال توام منزل به منزل
پریشان می روم ساحل به ساحل
اردلان سرفراز
تقدیم به تو
وقتی خورشید میره تا چشماشو رو هم بذاره
رنگ خورشید غروب چشماتو یادم میاره
همیشه غروب برام عزیز و دوست داشتنیه
واسه اینکه رنگ خوب چشمای تو رو داره
غروبا قشنگن ، با چشات یه رنگن
قشنگ ترین غروبو تو چشای تو می بینم
تموم عالمو پر از صدای تو می بینم
تو چه پاکی ، تو چه خوبی
تو شکوه یه غروبی
مث دریای پر آواز جنوبی
تو برام دیدنی هستی مث دریای جنوب
که پر از رازی و آوازی و قصه های خوب
دیدنت برای من همیشه تازگی داره
مث جنگل مث ساحل ، مث دریا تو غروب
اردلان سرفراز