یکشنبه 88 اسفند 9 , ساعت 11:58 صبح

خودم - دلم

 

بلند می شوم از زیر سایه های خودم

و راه می روم از روی دست و پای خودم



دوباره جای مرا سایه پر نخواهد کرد

که می نَهم گل خورشید را به جای خودم



گریـز می زنم این بار بر خلاف همه

از ابتدای خدا تا به انتهای خودم



و ریشه می زنم از آسمان به سمت زمین

و سبز می شوم این بار در فـضای خودم . . .

 

امشب دوباره غرق صدا می شود دلم 

از ساحل سکوت جدا می شود دلم



خواب از سرم پریده و در آرزوی ماه 

با چشم خیس سر به هوا می شود دلم



حس می کنم در سفری دور و ناشناس 

چیزی شبیه قطب نما می شود دلم



با اولین تلنگر باران ، بدون چتر 

در کوچه های شهر رها می شود دلم



وقتی نسیم باغ سپیدارها وزید 

آهسته مثل پنجره وا می شود دلم



افسوس با تهاجم بی رحم آفتاب 

در گرگ و میش صبح ، فدا می شود دلم

یکشنبه 88 اسفند 9 , ساعت 11:56 صبح

شیرین ترین روز زندگیم آشنایی با تو بود

و امروز که وقت جدایی ماست

تلخ ترین روز عمر من است

چقدر دلگیر است غروب سرخ جدایی

تو میروی و من امید دارم که شاید

التماس چشمان مرا ببینی

تو دور میشوی و من باز هم امیدوارم

تو محو می شوی در دریای چشمانم

و با فرو ریختن اشک هایم

تو دیگر نیستی تا ببینی که من شکستم


یکشنبه 88 اسفند 9 , ساعت 11:43 صبح

به تو می اندیشم

                        به نرسیدن

                                   به سوختن و ساختن

                                                        به تهاجم عشق

                                                                          به قلب پاره پاره من

                                                                                                به تو که نیستی

                                                                               به دلم که چگونه تنها با سکوت و تنهائی همخانه شده است.

                                               به تو که بی بهانه رفتی ، به نهالی که کاشتی و  جان گرفت  اما بدون حضور تو .

 به خودم ، به غمم ، به لحظه های تلخ بی تو بودن و گریستن.

                                                        به شبهای سرد و تاریکم که فقط با تو ، با تو، با تو

                                                                                                     گرم خواهد شد و روشن.

برگرد ، برگرد و این غبار تنهائی را از چهره ام ،از دلم و از زوایای ریز زندگیم بزدای .

                                                                                                تنها تو میتوانی !

                                                              تنها از تو بر میآید مرا دوباره جانی بخشی و شوری و نشاطی.


پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 3:36 عصر

زیباترین رویا!

امروز نه به یمن آمدنت خوشحالم و نه ترا خواهم که چنین باشی!

هرگز!

هرگز!

که هر آمدنی رفتنی دارد!

غوغا نکن در دلم که بیهوده است .

چرا رنج میدهی خودت را نازنین؟

بهتر آن است که این پنجره های گشوده به فردا را تهی از قالب خویش کنیم.

آرزو دیگر چیست؟

راستی ،صادقانه بگویمت :

دیرگاهی است که میل رسیدن فردا در من مرده است!

چیزی نمانده است از من که تقدیمت کنم ،

جز این فصلهای خاکستری مانده از گذشته های دور و نزدیک ،شاید

کاش ...

کاش...

کاش...

آن روز

هرگز لبخند نمی زدی!!!

مدام از خود می پرسم

چگونه است که هنوزم اینجائی؟

چه باور نمناکی

زخمهایم کهنه تر از آنیست که درمانش کنی !

برگرد

همین امروز برگرد.


پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 3:25 عصر

می بازمت به هیچ ، آری به هیچ و هیچ
آنگه که قلب من سرشار عاشقی ست

میگریمت به درد ، آری به اشک ِ سوز
آنگه که روح من آبی تر از تو بود

در قطره ها ببین ، این قطره های اشک
صادقترین سکوت ، در حرف قطره بود !

میخواندمت به عشق،آندم که راه تو

همراه من نبود !
آگه نشد دلم ، بار دگر ز غم
تکرار قصه بود ، این دم دوباره هم !
آری به پای دل ، میسوزم و سکوت
بغضی دوباره داشت ، در خلوت وجود !
آخر چه گویمت ، میترسم از نگاه
شاید که چشم من ، خوانَد تو را به آه !
میترسم از کلام ، از واژه های درد
ترسم بسوزدت ، ترسم بسوزیم
غمگین تر از دلم ، امشب کسی نبود
آری دوباره عشق ، من را ز من ربود !

گفتی که راز توست این عشق آتشین
آه ای خدا اشک مرا ببین
کردم گنه مگر ، در شور عاشقی
جز راز عاشقی ، چیزی ز من نبود !
در آشیان شعر ، در کُنج خلوتم
آغوش شعر من ، شد تکیه گاه من
با من کسی نبود ، جز واژه و قلم
خلوت چه خلوتی ، سرشار درد و غم
اما به خلوتم ، گه دل نفس کشید
گه شور گریه ها ، نقشی دگر کشید
شد حامی دلم ، هر واژه در سکوت
میراث من ز دهر ، جز خلوتی نبود !
اُنسی شبانه بود در کنج خلوتم
از چه زدی چرا ؟ این خلوت بهم ؟
می بازمت کنون ، درمانده ، بیقرار
میمیرم از درون ، در عین انتظار
میسوزم از درون ، اما به آشکار !
روحم هلاک غم ، در آتش و شرار

اشکم به پای تو ،آری برو برو

بی یک نگه به پشت در راه خود برو

می گریمت کنون ، در مرزی از جنون
می خواهمت ز دل ، در چشم پر ز خون
می گویمت تو را در اوج عاشقی
آبی عشق من پرواز من تویی
اما قفس مرا در بست و ساده گفت
از خلوت قفس جایی دگر مرو
اینجا حریم توست ، تنهایی و قلم
شعرت بخوان به عشق ، دنیا بهم مزن
اشکم به پای تو ، آری برو . . . برو
اینک که با خلوص دل ، دل داده ام به تو


پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 3:17 عصر

 

می توان پنجره را قاب چشمان تو کرد 

اگر فقط در میانش ایستاده مرا بنگری

با لبخندی بر لبانت!

در روحم. .. قاب ترا برای ابد حفظ خواهم کرد

با عکسی تو با لبخندی بر لبانت ...

که روح اشعار من است! 

عکس قاب گرفته ترا ...

بر دیواره ی رونی قلبم  

آویز خواهم کرد

با لبخندی بر لبانت ....که شادی قلبم بود!

و در اندیشه ام..

 قاب عکس دیدگان ترا مینگرم 

با لبخندی بر لبانت ... 

که طراوت اندیشه  هایم بود!

امروز چرا

قطره اشکی در چشمانت درخشید؟!

... چرا؟!  

کجاست آن لبخند زیبای لبانت

که روح اشعار من 

شادی قلب وطراوت اندیشه هایم بود؟

 

کجاست؟! ... چه  شد مگر! 

 آه... بیا بخاطر دل ...یکبار دیگر 

در قاب پنجره ی  عشق من بایست 

با لبخندی برلبانت ,

چرا که 

 از غصه  ی آن قطره اشک میان نگاهت  

... بسیار غمگینم ...بسیار

وخواهم مُرد اگر 

 لبان تو لبخند را فراموش کند!

مگذار ترا غمگین ببینم

که لبخند تو روح اشعار من

...شادی  دل ... طراوات تما می

اندیشه های من است

و قلمم اگر قلمی ست ... تنها میرقصد

در لبخند نگاه و... دیده گان ولبهای تو!!! 

بخاطر دل

یکبار دگر در قاب پنجره  ی  عشق

 لبخندی بدل ببخش !!!

مگذار غمگین ببینم ترا ...

مگذار روح اشعارم 

بمیرد در واژه های درد

... در   بی تابی  دل

در بیقراری اندوه تو

که میدانی شیدائیم برای توست!

عشقم از آن تو ست!


پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 12:10 عصر
پیچک

حالا دیگه تو رو داشتن خیاله
دل اسیر آرزوهای محاله
غبار پشت شیشه میگه رفتی
ولی هنوز دلم باور نداره

حالا راه تو دوره
دل من چه صبوره
کاشکی بودی و می دیدی
زندگیم چه سوت و کوره

آسمون از غم دوریت
حالا روز و شب می باره
دیگه تو ذهن خیا بون
منو تنها جا می ذاره

خاطره مثل یه پیچک
می پیچه رو تن خسته م
دیگه حرفی که ندارم
دل به خلوت تو بستم


پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 12:6 عصر
اقاقی

کاش لحظه های رفتن
نمی بارید اشک چشمام
هق هق دلتنگی یامو
می شکستم توی رگهام
دل پر تحملم از
گریه ی من گله داره
چهره ی سرخ غرورم
از شکستم شرمساره

باغ پیوند من و تو
پره از عطر اقاقی
فصل آشنایی ما
سبز خواهد ماند باقی
همه ی آنچه که دارم
پیشکش سادگی تو
سوگلی ترانه هایم
هدیه ی یه رنگی تو

فکر من مباش مسافر
به سپیده ها بیندش
چشم فردا ها به راهه
راه سختی مانده در پیش
ای تولد دوباره
فصل آغاز من و توست
ای رها از رخوت تن
وقت پر کشیدن توست


پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 11:7 صبح
شب گریه

ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده مثل شب گریه عاشق
بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته
پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم
وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من از منو دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم


پنج شنبه 88 اسفند 6 , ساعت 11:5 صبح
آخر قصه

کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی
همه جا بوی تو جاری خودت اما دیگه نیستی
نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه
میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه
آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه
تو دیگه بر نمی گردی آخر قصه همینه

می شکنم بی تو و نیستی ،به سراغم نمی آیی که ببینی
بی تو می میرم و نیستی ،تو کجایی تو کجایی که ببینی

شب بی عاطفه برگشت ، شب بعد از رفتن تو
شب از نیاز من پر ، شب خالی از تن تو
با تو گل بود و ترانه ،با تو بوسه بود و پرواز
گل و بوسه بی تو گم شد بی تو پژمرده شد آواز
آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه
تو دیگه بر نمی گردی آخر قصه همینه

می شکنم بی تو و نیستی ، به سراغم نمی آیی که ببینی
بی تو می میرم و نیستی ،تو کجایی تو کجایی که ببینی

<   <<   71   72   73   74   75   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ