توی بهت چشم من ، درد ناباوریه
فصل سرد عشق ما، رنگ خاکستریه
دردی که من میکشم ، اگه کوهم میکشید
ذره ذره میتکید ، قطره قطره میچکید
میتونست با دست تو، بهت من ویرون بشه
فصل زرد قصه هام ، ظهر تابستون بشه
قصه ی یقین عشق ، توی دفترم بودی
توی آیینه ی شعر ، شکل باورم بودی
من از خوش باوریهام ، به ویرونی رسیدم
تو را یک لحظه نزدیک ،یه لحظه دور میدیدم
از تب ناباوری ، گر گرفته تن من
سهم من از تو اینه ، چکه چکه آب شدن
دروغ آخرینی ، که من از تو شنیدم
خودت بودی که از تو ، به ویرونی رسیدم
از تب ناباوری ، گر گرفته تن من
سهم من از تو اینه که ، چکه چکه آب شدن
اردلان سرفراز
مرثیه
غربت عمیق اندوه منو
چاه خشک تو بیابون نداره
سردی و تاریکی زندگیمو
هیچ شبی تو هیچ زمستون نداره
مثل شعر مرثیه از شب و گریه پرم
برای تموم شدن لحظه ها رو می شمرم
کی ستاره منو از آسمون
پشت این پرده خاموشی کشید
گلدون شیشه ای مو کی زد به سنگ
کی منو بخود فراموشی کشید
کاش میشد واسه خودم گریه کنم
اینقدر گریه که دل پاک بشم
سبک و پاکیزه مثل خود اشک
زیر خاک گریه هام خاک بشم
چشمای ساکت تو رنگ شبه
شبی که سرد و فردا نداره
شبی که باید بمیره زیر نور
مثل اون مرگی که اما نداره
کاش یکی حرف منو باور میکرد
کاش یکی می فهمید اندوه منو
کاش یکی تو بُهت تنهایی من
باورش می شد غم شکستنو
مثل شعر مرثیه از شب و گریه پرم
برای تموم شدن لحظه ها رو می شمرم
بت شکن
ای آمده با شعر ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی از بغض تا گریه
با من صبورانه سر کردی و ساختی
اما چه بی حاصل دردامو نشناختی
تا زندگی بوده قصه همین بوده
پشت سر خورشید شب در کمین بوده
ما هر دو بازیچه در بازی نیرنگ
قربانی یک بت سر تا بپا از سنگ
تو بت پرست اما من بت شکن بودم
باید که بت می مرد جایی که من بودم
بتخانه شد اما محراب عشق من
فرمان بت این بود از عشق دل کندن
ای آمده با شعر ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی از بغض تا گریه
بت را شکستم من بتخانه شد خالی
با خود ترا هم برد آن پوچ پوشالی
قربانی بت شد ایمان و پیوندم
من هم ز جای خویش بتخانه را کندم
اکنون نه بت مانده نه تو نه فردایی
این بت شکن مانده با زخم تنهایی
ای آمده با شعر ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی از بغض تا گریه ه ه ه
تکیه گاه
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی
همچو ابر سوگوار این گونه گریانت نبینم
ای پر از شوق رهایی رفته تا اوج ستاره
در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم
مرغک عاشق کجا شد تور آواز قشنگت
در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
قصه دلتنگیت را خوب من بگذار و بگذر
گریه دریاچه ها را تا به دامانت نبینم
کاشکی قسمت کنی غمهای خود را با دل من
تا که سیل اشک را زین بیش مهمانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
دلتنگی هم جزیی از چرخ دوار زندگی ست . چه بخواهیم و چه نخواهیم دلتنگ چیزهایی یا کسانی میشویم که بوده اند و حال نیستند ، و یا حتی هستند .
گاهی شاید بشه آن را بر زبان آورد و گاهی هم شاید نه . گاهی شاید بشه از نشانه ایی آن را فهمید و گاهی نه . به هر حال چه فرقی میکنه ، دلتنگی ، دلتنگیه ، و میاد و میره .
درست مثل ابری که خیلی وقتها بدون آنکه خود بخواهد ، گرفتار بازیگوشی باد و نسیم میگردد و گذرش بر ما می افتد و سایه ایی بر صورتک آفتاب ایاممان می اندازد و حتی گاهی بارشی را به ارمغان می آورد .
دیرگاهیست،
پنجره ها پنهان است
-پیچک های تنهایی،
انبوه خزیده اند-
و جاده ، گم
در مه اندوه...
باغ پشتی را
پاورچین،
می گذرم...
آندم که عمیق نفس می کشد؛
هنوز هم تنهاست،
با کوچ ترانه های مهاجر...
ومنتظر،
-اشک های خشکیده ی زرد ...
پشت پرچین ها
می نشینم روی سبزه ها...
آوازی نمناک می گذرد...
صورتم می شکفد
مثل گاهی
که شمعدانی ها را
روی ایوان
نور می پاشم
من گاهی...
بی صدا از خودم می گذرم ...
یکنفر هست که از پنجره ها
نرم و اهسته مرا می خواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم می ماند
یکنفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست
مثل لحظات خوش کودکی ام
پر ز عطر نفس شب بو هاست
یکنفر هست که چون چلچله ها
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبدی آواز است
یکنفر هست که یادش هر روز
چون گلی توی دلم می روید
آسمان ، باد ، کبوتر ، باران
قصه اش را به زمین می گوید
یکنفر هست که از راه دراز
باز پیوسته مرا می خواند
گاهگاهی ز خودم می پرسم
از کجا اسم مرا می داند؟
من صبورم اما...
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمانِ خودم می بندم
من صبورم اما...
چِقَدَر با همه ی عاشقیم ، محزونم!
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما...
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تنگ غروب
و چراغی که تورا از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما...
آه این بغض گران ، صبر چه می داند چیست؟!!!!!
بازهم مثل همیشه نزدیک غروب ، زن کنار پنجره نشست و شروع به نوشتن کرد....
این بار می خواست تمام دلش را روی کاغذ بریزد،می خواست تمام دلتنگی اش را برای این دفتر و پنجره و غروب زمزمه کند، واژه ها در دهانم به سکوتی ژرف تبدیل می شوند....
حس می کنم که تو راهی برای سخن گفتن من نگذاشته ای و یا احساس می کنم که تو می خواهی آن ریسمان غریب را که باعث پیوندم با تو شده است قطع کنی.....
حس می کنم که تو نمی توانی واژه هایم رابفهمی!!!!ولی نه، خودم هم می دانم که تو چقدر خوب حرفهای پنهان در هاله سکوت من را می فهمی.
به خود می گویم پس چرا روحم تنهاست؟ دلم می خواهد صدایت را بشنوم که می گویی: تو تنها نیستی! ما دو نفریم.
ولی چیزی مانع از گفتن این واژه ها می شود!!!!!.نمی دانم چیست؟شاید ترس یا شرم یا غروریا ......
کاش می شد مثل دو کودک به سادگی با هم حرف می زدیم....
چرا باید غرق در هاله ی ابهام باشیم؟چرا همیشه باید پیچیده باشیم؟من فقط می خواهم ساده باشیم. می خواهم باورم کنی می خواهم به من اعتماد کنی ،باز هم دلم تنگ می شود ، باز هم می خواهم تنها باشم ، این خودخواهی نیست....
تو چی؟! تو خودخواه نیستی؟! تو با این همه سکوت! تو با این همه تنهایی !باز هم خسته ام...
می دانم اینگونه هیچ فایده ای ندارد،می دانم تو باید خودت بخواهی،می دانم نباید عشق را به اجبار در زندگی کسی دیکته کرد.
چون معنی آن دیگر عشق نیست.عشق را باید با هم در زندگی دیکته کرد.این را می دانم که نمی توان کسی را وادار کرد تا به ما عشق بورزد. تنها کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که اجازه دهیم خود مورد عشق ورزیدن واقع شویم. می دانم همه جا میگویند:اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که اون هم همین کارو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش، فقط منتظر باش تا اینکه عشق ، آروم آروم تو قلبش رشد کنه و اگه اینطور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده و ....
من همه این ها را می دانم.
ولی آن حقیقتی که در دلم نهفته است اینها نیست
باز هم اشکهایم باریدن گرفت......
فقط می دانم دلم بهانه تو را می گیرد. نه ، این عشق یا عادت یا هوس نیست. با این همه غبار و مه که من و تو بین خود می افکنیم مثل اینکه باز هم باید بروم و در آخرین هاله کمرنگ و غمگین تنهایی ام محو شوم ، گم شوم....
اما ، اما پیش از رفتنم آخرین کلام را می گویم :
من تو را فقط به معنای حقیقی دوست داشتن می خواهم و نه هیچ چیز دیگر
بدرود.
امروز چشمهایم قرمزند. به هر دلیلی که باشد، فرقی نمیکند. این انتظار نهایت ندارد. چشمهای تو حتی الفبای رنگها را هم بلد نیستند و این بیسوادی از کوررنگی هم بدتر است. نگاهم هم که بکنی، هیچ نمیبینی. نباید منتظر میماندم. باید میدانستم تو آخرش متوجه هیچ تغییری نخواهی شد. من مثل دیروز نیستم، تو اما مثل هر روزی.