مینویسم از تو.... از تو ای شاد ترین .... تازه ترین نغمه عشق...
تو که سر سبز ترین منظره ای .... تو که سرشار ترین عاطفه را....
نزد تو پیدا کردم .... وتو سنگ صبورم بودی ....
در تمام لحظاتی که خدا ....شاهد غصه و اندوهم بود....
به تو می اندیشم ....و به تو میبالم ....و از تو میگیرم....هرچه انگیزه درونم دارم....
من شباهنگام آن دم که تو را نزد خودم می بینم ...
بهترین آرامش....برترین خواهش و احساس نیاز....در دلم می جوشد....
روزها می گذرد.... عشق ما رو به خدایی شدن است....
رو به برتر شدن از هر حسی .... که در این عالم خاکی پیداست ....
دوستت میدارم .... از همین نقطه خاکی تا عرش ....
دوستت میدارم.....از زمین تا به خدا.....
|
برای تو که نبودی و نیستی اما دوستت دارم
خاکستریتر از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چقدر حوصله میخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
انگار این سالها که میگذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه میشوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیبتر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بیتفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازهی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابهلای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
گل به گل سنگ به سنگ این دشت یاد گاران تواند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوگواران تواند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک اما آیا باز بر می گردی؟ چه تمنای محال! خنده ام میگیرد!
|
| |
به خلوت بی ماهتاب من بگذر
به شام تار من ای آفتاب من بگذر کنون که دیده ام از دیدن تو محرم است فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم بیا به پرتو جام شراب من بگذر اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر فروغ روی تو سازد دل مرا روشن بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر کرم کن و د کلبه ام قدم بگذار مرا ببین و به حال خراب من بگذر تو را که طاقت سوز حمید یک دم نیست نخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر |
|
ای آیه مکرر آرامش می خواهمت هنوز آری هنوز هم دریای آرزویی در این دل شکسته من موج می زند راهی به دل بجو |
دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست؟ یا نه دیگریست
چیزکی از او در او بود و نبود گفتم این زن اوست؟ یعنی آن پری ست؟ هر دو تن دزدیده و حیران نگاه سوی هم کردیم و حیران تر شدیم هر دو شاید با گذشت روزگار در کف باد خزان پرپر شدیم از فروشنده کتابی را خرید بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد خواست تا بیرون رود بی اعتنا دست من در را برایش باز کرد عمر من بود او که از پیشم گذشت رفت و در انبوه مردم گم شد او باز هم مضمون شعری تازه گشت باز هم افسانه مردم شد او؟ |
_سنگ طفلی، اما،
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .
قصه ی بی سر و سامانی من ،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت.
چه تهیدستی مرد!
ابر باور می کرد.
من در آیینه رخ خود دیدم
<\/h1>
و به تو حق دادم.
آه می بینم، می بینم !
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را درخور؟
_هیچ .
من چه دارم که سزاوار تو؟
_هیچ.
تو همه هستی من ،هستی من
تو همه زندگی من هستی .
تو چه داری ؟
همه چیز .
تو چه کم داری
-هیچ.
بی تو در می یابم،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را.
کاهش جان من این شعر من است.
آرزو می کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
_راستی شعر مرا می خوانی؟_
نه، دریغا ،هرگز،
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی.
_کاشکی شعر مرا می خواندی!_
مرحوم دکتر حمید مصدق
تقدیم به دوستی که این روزها خواننده مطالب وبلاگم هست و با نظرات خوبش امید بخش و راهگشاست و امروز منو به یاد قصیده آبی خاکستری سیاه انداخت و خاطرات دور
قسمتی از قصیده زیبای آبی خاکستر سیاه
درمیان من و تو فاصله هاست ........
گاه می اندیشم ،
_می توانی تو به لبخندی این فاصله را بر داری !
تو توانایی بخشش داری .
دستهای تو توانایی آن را دارد؛
_که مرا ،
زندگانی بخشد.
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا ،
سطربرجسته ای از زندگی من هستی.
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شکوهی دیگر ،
رونقی دیگر هست.
می توانی تو به من،
زندگانی بخشی؛
ییا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم.
نگاه آخَرت را هم به من انداختی رفتی
و کار این دل نا باورم را ساختی رفتی
تو با دستان لبریزت که بوی سیب را می داد
مرا در چاه ویل دوریت انداختی رفتی
دلم چون ایل سرگردان به صحرای تو چادر زد
تو هم مهمان نوازانه به ایلم تاختی رفتی
تو در این بازی جدی که نامش "زندگانی" بود
مرا که مهره ی مارم چه آسان باختی رفتی
در این شهری که در عمرش فقط یک با وفا دیده
گل من بی وفای من مرا نشناختی رفتی
دلم پیش از تو دائم با خودش میگفت حسرت چیست ؟
تو آن مفهوم حسرت را برایم ساختی رفتی
محمد کلهر
تزریق می شوم به غزلها وهیچ وقت . . . |
||
|