یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 10:44 صبح
تزریق می شوم به غزلها وهیچ وقت . . .
 

گفتی به من دوباره رهایت نمی کنم

مانند یک غریبه صدایت نمی کنم



حالا که عاشقم تو نگو سنگ دل چنین

دل را به هیچ وجه فدایت نمی کنم



محتاج گشته ام به نگاهت و نیستی

برگرد پیش من که رهایت نمی کنم



تزریق می شوم به غزلها و هیچ وقت

بابیتهای خسته کفایت نمی کنم



زخم زبان مردم شهرم برای تو

باشد از این بهانه جدایت نمی کنم



اینک زبان بریده و حرفی نمی زنم

دیگر هزار سال شکایت نمی کنم



آتش گرفته کل وجودم و شعله ای

درخود تنیده ام و سِرایت نمی کنم



می سوزم از تمام هوسها کلافه ام

خاموش می شوم و هوایت نمی کنم . . . !




سید مهدی هاشمی نژاد

یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 10:40 صبح
خدا نخواست
 

از ابر نگاهم غزلت می بارد

این آه ، حکایت از نگاهت دارد



اصرار مکن خدای ما نیز نخواست

دستان تو را به دست من بسپارد




محمد کلهر


 


یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 10:38 صبح

شوریده وشیدایم من مست و خراب امشب

داغ از دل رسوایم من مست و خراب امشب



از دوری او مهجور از شادی او مسرور

بی خود زمی ام امشب من مست وخراب امشب



بی داد از این سردی فریاد از این برزخ

من بی تو چنان هستم من مست وخراب امشب



بیماری و مهجوری دور از تو چنانم کرد !

جامی بده بر دستم من مست و خراب امشب



دوش از گره زلفت با باد صبا گفتم

او نیز برا شفت و من مست و خراب امشب



تا کی غم پنهانم در سوزوگداز دل

جاری شود و ساری من مست و خراب امشب



یارب مددم کن تو گمگشته خزان من

با یاد بهاری خوش وارسته چو خواب امشب ؟


یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 10:34 صبح
تن تبدار تو و . . .
 

تن تبدار تو و دست زمستانی من

غصه ها باز رسیدند به مهمانی من



گره افتاد به پیشانیت از درد و ببین

گره از بغض نشسته ست به پیشانی من



طاقتم نیست که بینم غم و رنجوری تو

لحظه ای بیش نمانده ست به ویرانی من



عرق از ضعف نشیند به تن بیمارت

قطره به قطره فزاید به پریشانی من



تا نفس های تو آرام شود ، تا خود صبح

نزند پلک دو چشم تر و بارانی من


* * *

صبح و گلخنده ی تو ؛ آه ، خدایا شکرت !

خوب حال تو و این مصرع پایانی من

شنبه 88 بهمن 17 , ساعت 12:49 عصر

سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد

عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد



گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی

جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد



تیشه بر ریشه ی قصری که در آن شیرین نیست

بیستون بی تو به ویرانه شدن می ارزد



یوسفم سینه ی من پیرهن پاره ی من

ننگ این قصه به افسانه شدن می ارزد



خاک خامم عطش آتش و می در دل من

بزن آتش که به پیمانه شدن می ارزد



شانه ام زیر غم عالم و آدم اما

یک نفس زیر سرت شانه شدن می ارزد
 
                                                                                                      برای تو
 

شنبه 88 بهمن 17 , ساعت 12:36 عصر

من به دنبال نگاهی تازه در اعماق شهر

در به در ، در ظهر داغ و پر شرر

با نگاه ناشناسی دیده در هم کرده ام

او نگاهش آشناست

لحن حرفش با نوایی آشناست

با نگاه و لحن وحشتناک و سردش

جای پایی از صداقت

روی اشعارم زده است

من تمامِ ناز و او

با تمام حرف هایش صد نیاز

باز هم در چشم قدرت های مردی

دیده می دوزم به ناز

باز هم با عشوه هایی زیرکانه

در پی تسخیر یک مرد آمدم

از وجود تشنه من

او چه می خواهد ؟

نمی دانم ولی خود با همه دلدادگی ها

با تمام سادگی ها

از وجودش چند روزی صادقانه

یک حضور پاک می خواهم از او

آه ، باز هم یکبارِ دیگر

فرد دیگر

مثل یک ناخوانده مهمان

در میان چشمهایم پا گرفته

باز هم می گویم او

میهمان تازه ای است

چند روزی ساکن است

بعد روزی چند ، با سرزندگی

از سرای قلب من بیرون رَوَد

می رود تا در کنار زندگان

زندگانی سر کند

آه ، شاید روزگاری

یاد چشمانم برایش ، یاد ایّام جوانی

با نگاهی پُر ز ناز و پُر هیاهو

زنده گردد ، جان بگیرد

عطر دستانم میان دستهایش

شورِ یک دلدادگی را جان بگیرد

آری ، آری روزِ تلخی است

روزِ تلخی که زِ قلبم می رود

چاره ای دیگر ندارم

میهمان است و دو چشمی منتظر

خیره بر پاهای اوست

تا که از راه درازی سر رسد

سر به روی دامن گرمش نهد

خستگی های جوانی را

میان چشمهایش سر کند

او و آن چشمان خسته

بر رهِ دور و نگاه منتظر

از کنارم چون گذارِ باد

هجرت می کنند

وه ، چه شیرین است او را

یارِ قلب دیگری دیدن

از همین لحظه خدایا

از برایش لحظه هایی شاد را

آرزو با قلب مفتون می کنم

طلیعه نوروزی


شنبه 88 بهمن 17 , ساعت 12:24 عصر


گوش کن!

شانه های مرتعشم تو را طلب می کنند

تنها تو را

شاید هم

نمی دانم اصلا کسی را. . .؟

به کدامین محکمه داد می ستانند

در محکمه ای که محکمه نیست!

و پتکی که حیاتم را نشانه رفته است

تو با بودنت ، تو با نبودنت

تو با همه ی بود و نبودت

مرا به بند کشیده ای

سالهاست که این پیوستگی را بر تن دارم . . .

بندهایی که بازوانم را

یارای گسیختنشان نیست

می فشارم ، قدرتمندانه می فشارم

این توده ی چرک را با سر انگشتانم

دارد حالم را بهم می زند!

آخر تو که نیستی ببینی

آخر تو که بود و نبودت یک چیز است

اصلا چقدر خوب است نبودنت!

من اما ، . . .گاهی دلم برایت تنگ می شود

دلم برایت لک میزند

بی هیچ تصویری از تو

بی هیچ خیالی

آخر میدانی. . .

روزگار بودنت آنقدر هیچ است

که مرا به هیچ خیالی نرساند!

روزگار زیستنم با تو

حتی به اندازه ی یک خیمه شب بازی هم تصویر ندارد

اما تا دلت بخواهد . . .

ولش کن!

اصلا چه فرقی می کند تو بدانی یا نه

تو دیگر در خاطراتم هم مبهمی

و تنها آن آخرین تصویر . . .

شاید برای تمام لحظه های قاچ نخورده ام

ماندگار شود

تو هرگز نخواهی بود

مثل یک هیچ بر زبان جاری نشده

و کودکی که هرگز تدبیر آمیختن بندهای بادبادک را

به دستانش نیاموخت

تو تا همیشه نخواهی بود

و من چه بیگانه ام

برای تویی که هرگز نشناختمت. . .!

                                                       

 


شنبه 88 بهمن 17 , ساعت 12:20 عصر

توبه می کنم

دیگر کسی را دوست نداشته باشم

حتی به قیمت سنگ شدن

توبه می کنم دیگر برای کسی اشک نریزم

حتی اگر فصل چشمانم برای همیشه زمستان شود

چشمانم را می بندم

توبه می کنم دیگر دلم برایت تنگ نشود

حتی چند لحظه قول می دهم

نامت را بر زبان نمی آورم

لبهایم را می دوزم

توبه می کنم دیگر عاشق نشوم

قلبم را دور می اندازم

برای همیشه

و به کویر تنهایی سلام می کنم

توبه می کنم

اما ، اما ، اما . . .

شنبه 88 بهمن 17 , ساعت 12:16 عصر

نور مهتاب نگویم که بدت می گیرد

تو بزرگی استواری چون کوه

تو کتابی که همه برگ به برگش مهر است

ساکن قلعه مهتاب شب چارده ای

برگ پاییز نه ای همچون من

تیغ هجران ندریده است دل پاکت را

عشق و ناکامی را شب ویرانی را نچشیدی

که بدانی چه کشیدم بی تو

باد پر سوز زمستان سیاه

که نلرزانده تو را

غم بی مهری یاران نکشیدی هرگز که بدانی غم را

حرف پرطعنه مردم نشنیدی هر دم

که بدانی چه شنیدم یک عمر

روزگار با تو هنوز

بازی خویش نکرده است آغاز

نشکسته است هنوز بال پرواز تو را

که بدانی چه قفس غمگین است

که هوای زندان ز چه رو سنگین است

ابر بارانی پاک

شوره زار دل من لایق بارش نیست

ای همه هستی من شور من مستی من

کشتی عشق شکسته است

و نشسته است به مرداب سکوت

من میان مرداب

آنچنان گریم زار که ز سرچشمه کنم خشک

دو چشمان پر از آبم را

من گذر خواهم کرد

گرچه این راه بسی طولانی است

این مرا عادتی دیرین است

که به رویای خزان غرق شوم

عشق را خواب ببینم همه عمر

عشق من

هرگز آیا غم بی عشقی را

غم ناکامی را

غم تنهایی را

با خودت تجربه کردی آیا ؟!

شنبه 88 بهمن 17 , ساعت 12:12 عصر

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را به روی اشکی

از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی ؟

نمی دانم چرا شاید خطا کردم

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه ؟

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود

بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد

من بی تو هزاران باردرهر لحظه خواهم مرد

کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام از دست خواهد رفت

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام ، برگرد

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمیدانم چرا؟ شاید به رسم پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت

دعا کردم !


<   <<   81   82   83   84   85   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ