خسته ام ، خسته . . .
اصرار نکن بالهایم توان همراهی با تو را ندارند
تو به اوج میروی
همیشه در اوج بودی و هستی
ولی تا من خم شدی
حرفهایت گونه ام را نوازش داد
چشمانه ندیده ات مرا تا خدا برد
من از همین تکرار حرفهایت به خوشی میرسم
برای منه حقیر همین کافیست
در دیار من همین هم ثروت است
اصرار نکن
دستانم را ببین
توان قفل شدن در دستانت را ندارد
جسمه خسته ام تو را از راه باز می دارد
من دلیل رفتنت را می فهمم
کاش قلبم هم می فهمید
می دانم رفتنت بی من
ماندنم بی تو
قلبم را می کشد
دیگر با زمان قهرم
او هر روز مرا برای نگه داشتنت سرزنش می کند
ببین چه بی رحمانه عقربه هایش را
بر این صفحه بی جان می کوبد
می دانم که هرگز عاشق نشده
او هم مرا لایقت نمی داند
باور کن خواستم سنگ شوم ، نشد . . .
باور کن آرزو داشتم
من هم بالی برای پرواز به اوج را داشتم
ولی دستانه لرزانم عاجزند از پرواز
ببین چقدر پیر شده ام . . .
چشمانم را ببین ، چقدر کم سو شده اند
ببین تنه خسته ام فقط میخواهد فنا شود
جقدر دل کندن برایم سخت شد ه
از تو خواهشی دارم
تا کمی از راه مرا از یاد مبر
فقط کمی . . .
میخواهم کمی از راه را با خیالم بدرقه ات کنم
راستی عزیزم !
دوستت دارم . . .
از غم بپرس! گریه ی من بی بهانه نیست |
||
|
|
خلاف آنچه که بودم - غریبه بودی تو
به طعم هر چه سرودم - غریبه بودی تو
تقابل من و توست این غروب نارنجی
به زخم های کبودم - غریبه بودی تو
چو سیب سرخ درشتی که از درخت افتاد
به عمق بستر رودم - غریبه بودی تو
هزار وسوسه باریده بود و من هر بار
که بوسه از تو ربودم - غریبه بودی تو
شدی مخاطب هر شعر عاشقانه ی من
ولی به گفت و شنودم - غریبه بودی تو
اگرچه در شب و شعرم ستاره گشتی ، باز
تمام ِ بود و نبودم! - غریبه بودی تو
بی تو این عشق غریب است ، بهارم! برگرد
این همه فاصله آید به چه کارم؟ برگرد
آسمان خسته تر از من ، وَ من از رفتن تو
پُرم از ابر ، که همواره ببارم ، برگرد
سهمم از شعر ، فقط گریه شده ، ماه ِ غزل !
ها . . . دگر خاطره از خنده ندارم ، برگرد
صبر بارانی من را که خزان دزدیده ست
قدر این پنجره من تاب نیارم ، برگرد
من ِ ققنوس صفت سوختم از تنهایی
تا کجا شعله به دفتر بنگارم؟ برگرد
بی تو اینجا قفسی تنگ تر از خاطره هاست
بی تو این عشق غریب است ، بهارم! برگرد
داد می زنم سکوت خودم را مهیب تر |
||
|
و می دانم ، اگر دیگر نیایی ،
در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید می میرم !
ققنوس دلم سخن نگوید امشب |
||
|
همه چیز
از نبودن تو حکایت میکند
به جز دلم
که همچون دانه ای در تاریکی خاک
در انتظار بهار میتپید
تو بر میگردی
میدانم . . .
از تولد و مرگ
زود آمدی
و دلم، ناگهان پر از تو شد
و این درد شیرینی بود
دردی چونان درد زادن
نه به سرعت
بلکه کم کم ، از دلم رفتی
و جهان
ذره ذره از تو خالی شد
و این درد تلخی بود
دردی چونان درد مُردن . . .
به کسی که فکر می کردم هیچ وقت نمی تونم ببخشمش
پُر می شوم از آتشت ای قبله گاه من
گل می کنی تو باغ دلم درنگاه من
امشب دخیل بسته ی بارانیت منم
باشد که بگذرد غم و این اشک و آه من
از بس که عاشقم نفسم گیر میکند
لکنت گرفته ام تو نگیر اشتباه من
آواره کرده ای تو مرا پیش چشم خود
راهم نمی دهی به درونت پناه من . . . ؟
وقتی که با توام همه دینم تو می شوی
دل می دهم به طعم لبانت گناه من
با بوسه ات چنان بدنم سست می شود
احساس می کنم که شدی تکیه گاه من
امشب دعا نکن تو برایم نمی روم
این شاه نامه است خوشم با تو شاه من
احساس می کنم سبکم مثل ابرها
پرواز می کنم به نگاهت گواه من
امشب ردیف و قافیه هایم از آن توست
خوش می نشیند این غزلم با تو ماه من
دیوانگی از عشقِ من آموز:
بیهوده و بی فایده در دست ِ توام من
می دانم و می دانی از این عشق چه حاصل ؟
جز ترک ِ دل و ترک ِ من و ترک ِ تو از عشق !