نمی دانم چه می نویسم.
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا می دهد.
می خواهم آن را بر دارم از پنجره پرت بکنم بیرون.
ناخودآگاه دستم می رود به سوی آینه ای که کنارم است، از چشمهایم اشک می ریزد. نه !!!
قلبم به شدت درد می کند. تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا می دهد.
می خواهم بنویسم، نمی دانم چرا؟
نمی دانم، نمی توانم گریه بکنم.
شاید اگر گریه می کردم اشکهایم اندکی به من دلداری می داد! نمی توانم.
دیگر نه آروزیی دارم و نه کینه ای، آنچه که در من ِ انسانی بود از دست داده ام.
زندگانیم برای همیشه گم شد.............
شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟
تمام آن لحظاتی را که بی تو سر کردم.. بی تو میرفتم تنها و برای تو می نویسم..
همان طور که بخواهی. همانطور که تو بخوانی.چون تو خود خواستی که حرفهایم را با تو قسمت کنم..
می نویسم از همه روزهای دلتنگی از همه روزهای بی کسی از همه روزهای که حتی سلامی نبود ،حتی یادی از من نبود که من به همه اینها راضی بودم..
می نویسم برایت چه باشی چه نباشی چه بخوانی. چه نخوانی.من فقط می نویسم . تمام سفیدها را برایت سیاه می کنم. تمام نقطه ها را به سر خط می برم و برایت می نویسم..
می نویسم فقط برای تو می نویسم من شب هنگام زیر پتوی چارخانه صورتی ام می خزم چشم ها را می بندم تاتو راپیدا کنم تو همین حوالی هستی چه فکرت ته خط باشد چه یک نقطه . تومهمان رویای شبانه منی
برای نقطه پایان تنهایی تو تنها اسمی بودی که صدا کردم...
رفتنم نزدیک است
مرگ من نزدیک است
مرگ من سایه وار
از پس من زمین را می کاود
مرگ من هم آغوشم
در بستر بیداری می خندد
مرگ من در پشت پنجره
در انتظار رسیدن می گرید
مرگ من ساده است
مرگ من سرخ است
مرگ من سرد است
مرگ من سرمست از من
آواز رسیدن می خواند
مرگ من در میخانه قلبم
شراب حسرت می نوشد
مرگ من نزدیک است
مرگ من دست در دستم
کوچه ها را در انتظار رسیدن به کوچه ای بن بست
تا آخر زمین گردش می کند
مرگ من آواز چکاوک است
در کوچ زمستانی
مرگ من دشتی است
به وسعت ابدیت
مرگ من سراسر خون است
از فرق شکافته فرهاد
مرگ من نزدیک است
مرگ من از غروب خورشید سرخ است
مرگ من حسرت رسیدن است
مرگ من ابتدای ازل نیست
و انتهای ابدیت هم نخواهد بود
مرگ من تنفس ماهی است
در خفگی حوض
مرگ من ستاره ای است
در آسمان هفتم
مرگ من بر روی شانه ام
آواز هوسناکی در گوشم زمزمه گر است
مرگ من آغازی بر رسیدن بهار
در تمام اعصار تاریخ است
مرگ من کوچ پرستو نیست
مرگ من گریه شمع نیست
مرگ من بال پروانه نیست
که در شبهای انتظار با شعله شمعی بسوزد
مرگ من بید مجنون نیست
که با نسیمی از حسرت نگاهت بلرزد
مرگ من شیون ندارد
مرگ من شیرین است
اما هیچ فرهادی عاشق ندارد
مرگ من لیلی است
اما هیچ آواره مجنونی ندارد
مرگ من نزدیک است
مرگ من از پشت صبح پیداست
مرگ من در طلوع آسمان پیداست
مرگ من از پشت بال پروانه پیداست
مرگ من در آیینه چشمانم پیداست
در صدای جویبار پیداست
در صدای دریا پیداست
در سکوت کوه پیداست
در هاله ماه پیداست
مرگ من نزدیک است
مرگ من فرداست
فردایی که خورشیدش از ماه نور می گیرد
فردایی که گلهایش همه ستاره
ستارگانش همه خورشید
خورشیدش همه دریا
دریاهایش همه صحرا
صحراهایش همه سراب
سرابهایش همه حقیقت
حقیقتش همه فردا
و فردایش خواهد رسید
مرگ من نزدیک است
مرگ من با طلوع خورشید می رسد
با صدای پای نسیم می رسد
مرگ من زمانی خواهد رسید
که همه چشمان عاشق باشند
و همه کویرها پر از شقایق باشد
مرگ من آنگاه می رسد
که هیچ آهویی در دام صیاد نباشد
و هیچ هجرانی در یاد نباشد
مرگ من نزدیک است
مرگ من بی صدا می رسد
اما من صدای نفسهایش را
در دستانم می فهمم
رنگ آنرا می فهمم
سرمایش را می فهمم
من مرگ را می فهمم
می فهمم که آمدنش نزدیک است
می فهمم که حسرت چشمانش در چشمانم آبی است
می فهمم که با طلوع فردا
مرگ من نزدیک است
باید بنویسم .
هنوز هم باید بنوسم .
هر چند دیگر بهانه ای برای نوشتن ، بهانه ای برای خندیدن ، بهانه ای
برای گریستن ، بهانه ای برای زندگی کردن دیگر بهانه ای برای هیچ
چیزی وجود ندارد .مدتهاست نگریستم .
حتی مدت هاست که نخندید ه ام .
راستی من کیستم .
مدتهاست که دیگر خودم را نمی شناسم .
به من بگوید من کیستم ؟
دلم می سوزد برای تمام رویاهایی که نیمه تمام ماندند و شاهزاده ای
سوار بر اسب سیاه آمد و با شمشیر نگاه خود تمام رویاهایم را گردن زد.
شاهزاده مرا با خود برد تا دور دست واهمه ها تا امتداد پر تب و تاب حادثه ها.
و من تب کردم اما دیگر نه رویای نا تمام و نه دستی برای زدودن خسیسی واهمه ها....
دلم گرفته است .....
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چــگونه ره نبرد ه ای به راز مـن ؟
گذشــتم از تن تو زانـــکه در جهــــان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگــر به ســویت این چــنین دویده ام
به عشق عاشــقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بیفروغ من
خیال عشـق خوشــتر از خیال تو
***
خدایا
چـــــی بگم ؟ دیـــگه کم آوردم !!!
حرفها که تکراری میشوند،غصه ها که عادی می شوند،شعرها که
بی صدا می شوند وقتی که حتی اتفاقها معمولی می
شوند،بارانها از سر تکرار می بارند و بهارها از سر عادت
گل می کنند
وقتی همة روزهای تقویمت مثل هم می شوند،شنبه با جمعه
فرقی نمی کند،زمستان با بهار، امسال با پارسال
وقتی به آسمان یکجور نگاه
می کنی ، به خودت یکجور نگاه می کنی ، و حتی به خدا
و می خواهی زندگی را سخت نگیری تا زندگی بر توسخت نگیرد،
و لحظه ها روال عادی خودشان را داشته باشند،بهار هر وقت
دلش خواست بخندد وزمستان هر وقت
خواست دلش بگیرد،
آن وقت مثل سنگریزه ای در دل کوه گم می شوی بدون آنکه
کمترین اثری بگیری
یا کمترین اثری ببخشی
مثل یک روز بی خاطره به پایان می رسی بدون آنکه حتی
لحظه ای در حافظه ای ثبت شده باشی
به من می گوئی :
به خاطر خدا هم که شده اینقدر مثل مرداب در خودت
غرق نشو و کمی هم
جرأت دریا شدن داشته باش.
می شود آیا؟
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک، مجبور به زیستن هستم.
از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟
از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.
از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم، دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم به نوعی گناهکار شناخته شدم.
نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید، یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی... امّا هیهات....
که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
از من بریدی و از این آشیان پریدی...
ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود... ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت، بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم...
امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود. چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.
امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری...
چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را...
باور کن...
که دیگر باور نخواهم کرد عشق را... دیگر باور نمی کنم محبت را...
و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد...
همه شب نالم چون نی
که غمی دارم،که غمی دارم
دل و جان بردی امّا
نشدی یارم یارم
با ما بودی،بی ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم تنها رفتی
چو کاروان رود،فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم
فتادم از پا ز ناتوانی، اسیر عشقم، چنان که دانی
رهایی غم نمیتوانم
تو چاره ای کن که می توانی
گر ز دل بر آرم آهی
آتش از دلم ریزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود،فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم خون می بارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من؟، فغان زار من بشنو باز آ، باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو باز آ،
باز آ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم
تنها رفتی
تو برخیزد تا جهان به احترام
گوشِ جهان کر است خوشبختانه
ما حرفهایمان را
باید همینطورها
به هم بزنیم
وگرنه احترام جهان
کشک است
یک لحظه است
مثل پلک زدن زیر آتش رگبار
لحظه است یک
مثل احترام ناقص یک سرباز
ـ در پشتِ خاکریزِ دشمن
یک لحظه است
مثل برق نگاهت
در اوّلین دقیقهی این شعر
یک لحظه است
ما دادهاند فرصتی که به
پس بهتر است به جای تعارف
!شروع کنیم