سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 4:6 صبح

عشق یعنی حسرت شبهای گرم

عشق یعنی یاد یک رویای نرم

عشق یعنی یک بیابان خاطره

عشق یعنی چهار دیواری بی پنجره

عشق یعنی گفتنی با گوش  کر

عشق یعنی دیدنی با  چشم کور

عشق یعنی  غرقه گشتن در سراب        

عشق یعنی حلقه های بی حباب

عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت     

عشق یعنی آخر خط بهشت

عشق یعنی گم شدن در لحظه ها        

عشق یعنی آبی بی انتها

عشق یعنی زرد تنها و غریب          

عشق یعنی سرخی ظاهر فریب

عشق یعنی هر چه تنها ماندنست       

عشق یعنی هر چه دل را کندنست

عشق یعنی یک سوال بی جواب           

عشق یعنی راه رفتن توی خواب

عشق یعنی تکیه بر بازوی باد               

عشق یعنی حسرتت پایینده باد

عشق یعنی خسته بودن از فریب زندگی

عشق یعنی درد بردن از غم بالندگی

عشق یعنی هر چه گفتن .... هر چه کردن ......بهر او

عشق یعنی هر زمان تنها شنیدن ..................یاد او


جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 3:59 صبح

عشق عشق عشق. کی قدرتو میدونه

عشق عشق عشق .از دستت دلم خونه 

عزیز دلشکسته ام .خدا داده ما رو بهم

خدایی که وفا داره .پناه هر چی عاشقه

عشق عشق عشق

کاش میشد واسه یکشب هم که شده . غم نداشتنت رو نمیفهمیدم

من یه قطره از دریاهستم

جدا ماندم . همچون نی از نیستان

غمی دارم . همچون مولانا از جدایی

...................چو نی .گر بشکنم صدایم تویی ......................

تو ای شادی چه دل تنگی

بزن اهنگ دلتنگی

سبو بشکن

دلم نشکن

خواهم که مهمانت کنم

............در گوشه ای از قلب خود

ایا قبولش میکنی

..............این کلبه . ویرانه را.


جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 3:56 صبح
بعضی ها آبی اند . حتی آبی تر از آبی دریاها ....

 این آبی ها ممکنه بعضی اوقات در جوش وخروش باشند . اما........

 همین جوش وخروششون هم باعث آسودگی خیال دیگری میشود.

دیگری که تمام عشق امید بفردا. زندگی کردن . همه وجودشان خلاصه 

 شده در جوش و خروش اون آبی قشنگ .

این آبی ها دیر جوش میخورند .ولی وقتی به چیزی . یا کسی عادت کنند

اون وقته  که باید گفت .

                           ای ..............            وای!

 

شاعر نیم . شعر ندانم که چه باشد

من مرثیه خوان دل دیوانه خویشم

                                                تا تو با منی . زمانه با من است .

                                              بخت و کام جاودانه با من است.


جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 3:52 صبح

شب..... شب... شب...
چه بی صدا شروع میشه و چه پرسکوت به آخر میرسه ولی....
ولی توی همین سکوتش، غوغایی رو در وجود من به پا میکنه...
زخمهای دوری تو رو بیشتر از تمام لحظه ها تازه میکنه... بعضی وقتا ا خدا میگم.... چرا شبها همیشه هستند؟؟؟؟

چرا یه بار نمیشه که شب نرسه؟ چی میشه اگه همیشه روز باشه؟ تا منم کمتر به خاطرت گریه کنم...

 تا کمتر یاد عشقمون، آزارم بده...

تا کمتر بهونه وجودتو بگیرم...
کودک قلبم در گهواره میگرید...

عشق پاکت تنها غذایش بود...

رفتی و قلبم در حال مردن است....



جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 3:49 صبح

به تو احتیاج دارم .<\/h2>

 تا از پنجره کوچک تنهاییم با تو صحبت کنم . از پشت دیوارهای سنگی<\/h2>

 با قایق غمهایم در رودخانه آسمانم تا انتهای ظلمت برای یافتن تو پارو میزنم<\/h2>

 چشمان زیبای تو از لابه لای شهر ستارها بمن چشمک میزند و برایم قصه امیدواری میدهد <\/h2>

جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 3:44 صبح

در تلاطم امواج فراموشی ، در ساحل گذشته ، به یاد می آورم . . .

جاده های سرسبز ، رودخانه ای مردابی ، و اتاقی چوبین

تمام خاطرات من را برایم نقاشی کرده اند . . .

 

کلبه ای چوبی ، سراسر آنرا را شاخه های از جنس بلور ،

 ترانه هایی از جنس عشق  و گرمایی از دو قلب عاشق  فرا گرفته است.

 

میدانم ، که نمیدانی !

میدانم ، که نمیدانی ، کلبه هنوز هم منتظر است

میدانم ، که نمیدانی ! کلبه دیگر کلبه نیست

از کلبه  پر خاطره ما ، تنها ستونی چوبی باقی مانده است

ستونی که ما در ایام کهن بر روی آن نوشتیم

" تا ابد کنار هم میمانیم "

 

ساحل هم هنوز نام مرا در کنار نام تو فریاد میکشد

با هر موج ، دوان دوان بی سوی من می آید و با دستانش تو را جستجو میکند

آری ، دریا هم با یکبار نوازش تو ، تا آخر دنیا تنها تو را جستجو میکند

از دریا هم گریزان شده ام

دریا هم تنها نوازش تو را میخواهد . . .

 

برف هم از ما گریزان شد . . .

خاطراتم را در گوش آسمان نجوا کردم ، دلش شکست بارانی شد . . .

اما ، در همان لحظه نگاهی به قلب تو کرد ،

از سرمای قلب تو ، قلب آسمان هم یخ زد . . .

نیمکت سیمانی فریاد کشید و دانه های برف را طلب کرد

دانه های برف سرازیر شدند ،

 اینبار هم مثل همیشه به دنبال رد پای ما بودند

هر کدام میخواستند زودتر بر ردپای 2 قلب عاشق فرود بیایند

اما ، دریغ ، سالهاست قدمهایم با گامهای تو همنشین نشده است

 

میگویند شاخه های گل رز همیشه ترانه عاشقی می سرایند . . .

اما عمرشان کوتاه است، نوای آنها را میبایست به دست خشکی سپرد

شاید با سوزنی ته گرد، دیواری خالی و اتاقی کم نور بتوان ترانه آنها را ابدی کرد

به یاد می آورم روزی را که از میان صدها شاخه گل تنها یکی را جستجو میکردم

از گلستان تا حوالی کلبه عشق ، تنها در گوشش زمزمه میکردم :

" اینجا اتاق بهترین دختر دنیاست ، عشق من را هر شب در گوشش  زمزمه کن "

 

آری دوست من حال دیگر میدانم . . .

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن

 را برایت تکرار کند


جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 2:25 صبح

عشق ،عشق می آفریند

عشق،زندگی می بخشد

زندگی رنج به همراه دارد

رنج دلشوره می آفریند

دلشوره جرات میبخشد

جرات اعتماد به همراه دارد

اعتماد امید می آفریند

امید زندگیمی بخشد

زندگی عشق می آفریند

عشق عشق می آفریند

 

شاملو


پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 3:43 عصر
دوباره تنها شده ام.دوباره دلم گرفته است.چراهیچ کودکی به من لبخند نمیزند؟چرا هیچ غنچه ای به یاد من بازنمی شود و هیچ بارانی از ناودانهای شکسته خانه ام عبور نمی کند؟
دوباره دلم هوای تو را کرده است.خودکارم را از ابر پر میکنم و برایت از باران مینویسم.یادت از بالای فرشته ها در کنارم می افتد و گلهای داوودی لحظه هایم را مترنم می کنند.به یاد شبی می افتم که تو را درمیان شمعها دیدم.پروانه ای تو را سرود و خاکستر شد.
دوباره میخواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا میتوان دید؟ در آواز شباویزهای عاشق؟در چشمان یک آهوی مضطرب؟در شاخه های یک مرجان قرمز؟در سلام دختربچه ای که تازه نام تو را یاد گرفته است؟درعطر پرتقالهای تنکابن؟یا در شعر نیمه تمام شاعری که دیشب برای همیشه سکوت کرد؟
دلم میخواهد وفتی باغها بیدارند‌، برای تو نامه بنویسم و از سیبهائی که هیچگاه به دیدنم نیامده اند، گله کنم.دلم میخواهد تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه غریبان جهان بفرستی.
دوباره تنها شده ام.کاش میتوانستم تنهایی ام را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز بخوانم!کاش میتوانستم دربیشه ای گمنام زیرسایه شمشادها باشم! کاش میتوانستم همیشه از تو بنویسم!
دوباره تنهاشده ام.دوباره شب، دوباره تپش این دل بیقرار، دوباره سایه حرفهای تو که روی دیوار روبرو می افتد.دلم میخواهد همه آسمانها پایین بیایند.دلم میخواهد همه دیوارها پنجره بشوند و من تو را در چشمانم بنشانم.
دوباره شب، دوباره تنهائی و دوباره خودکاری مه با همه ابرهای عالم هم پر نمیشود.دوباره شب، دوباره یاد تو که این دل تنها را بیدار نگه داشته است.

پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 3:40 عصر

دلم برای دهکده تنگه ، برای آبادی ،
برای بوی طبیعت ، برای شادابی ،
برای قوس و قزح در هوای بارانی ،
برای دیدن تصویر آیه های قرآنی ،
دلم برای عاطفه تنگه ، برای مهر و وفا ،


برای دست محبت و جای پای صفا ،
برای خلوت با خود ، برای خود بودن ،
برای پنجره ای رو بسوی لطف خدا ،
دلم برای میکده عشق و باده نوشانش ،
دلم برای بیابان و دشت و کوه و کمر ،
برای رفتن و رفتن ، برای سیر و سفر ،
برای یکشب روشن زِ نور قرص قمر ،

برای دیدن خورشید در سپیدگاه سحر ،
دلم برای غریبه ، برای آشنا تنگه ،
دلم برای دلی صاف و بی ریا تنگه ،
دلم برای دلِ تنگِ عاشقا تنگه ،
دلم       برای       تو       تنگه ،        دلم برای تو تنگه...


پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 3:38 عصر
آموخته ام که وقتی عاشقم ، عشق در ظاهرم نیز نمایان می شود.
 آموخته ام که عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت .
 آموخته ام که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشقش شویم .
 آموخته ام که این عشق است که زخم ها را شفا میدهد ، نه زمان .
 آموخته ام که تنها کسی مرا شاد میکند ، که بمن میگوید « تو مرا شاد کردی »
 آموخته ام که گاهی مهربان بودن بسیار مهمتر از درست بودن است .
 آموخته ام که مهم بودن خوبست ولی خوب بودن مهمتر است .
 آموخته ام که هرگز نباید به هدیه ای که از طرف کودکی داده میشود « نه » گفت .

 آموخته ام که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمکش نیستم ، دعا کنم .
 آموخته ام که زندگی جدیست ولی ما نیاز به «دوستی» داریم که لحظه ای با او از جدی بودن دور باشیم .
 اموخته ام که تنها چیزی که یک شخص میخواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او و قلبی برای فهمیدنش.
 آموخته ام که زیر پوست سخت همه افراد کسی وجود دارد که خوشحال شود و دوست داشته باشد.
 آموخته ام که خدا همه چیز را در یک روز نیافرید ، پس من چگونه میتوانم همه چیز را در یک روز بدست آورم .
 آموخته ام که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد.
 آموخته ام که وقتی با کسی روبرو میشویم ، انتظار لبخندی از سوی ما دارد.
 آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است که میتوان با آن نگاه را وسعت بخشید .
 آموخته ام که باد با چراغ خاموش کاری ندارد.
 آموخته ام که به چیزی که دل ندارد نباید دل بست .
 آموخته ام که خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن .
 و آموخته ام که قطره دریاست ، اگر با دریاست .
 و آموخته ام که
عشق ،  مهربانی ، گذشت ، صداقت و بلند نظری خصلت انسانهای انسان است.
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ