سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 3:36 عصر

چندی است که شب بسان پرده ای قیرگون بر زندگیم سایه افکنده ! سلام صبح را نمی شنوم! لبخند گلها را نمی بینم! آواز پرندگان را نمی شنوم.
 در شبیهائی  اینچنین تاریک ،خوشه غم در دلم جوانه زده ! دفتر اندیشه ام غبار گرفته ! چشمانم بی فروغ گشته ! گل لبخند از لبانم پرگشوده ! گلستان وجودم خزان گشته ! مرغ دلم افسرده و بال و پرشکسته در حسرت پروازی دوباره !
 در این دنیای پوشالی گریه کنان به محفل درد قدم نهاده ام!
 دنیایم فرو ریخته ! چگونه تکه های سالم را برگیرم و راه را ادامه دهم؟ چگونه آتش سوزان دل را خاموش کنم؟ 
 

شعری غریب به گونه ای غریب زبان حالم گشت : 
 
ای دریــــــــا 
 قلبم را با تمام تنهائی به تو خواهم بخشید 
 قلب معصومم را که به تنهائی یک گنجشک است 
 قلبم را به دریا خواهم داد و به دریا خواهم گفت : که با من مهربان باشد
 به دریا خواهم گفت :  من دلم غمگین است و به اندازه یک دنیا خستگی را می شناسم من
 قلب معصومم را به دریا خواهم بخشید تا به همراه ماهیها به تنهائی خود فکر کنم 
 ای دریا
 قلبم را به تو می بخشم تا بیاندیشم به صداقت ماهیها
 خوش به حال ماهیها

آرزو دارم تن را به آغوش دریا بسپارم و تا همیشه در آن آبی بیکران ، آرام بیاسایم
پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 3:31 عصر

امشب همه ستاره ها به من نگاه می کنند.امشب ازآسمان بزرگترم و ماه می تواند روی سرانگشتانم بنشیند.
امشب زمین یک گهواره کوچک است ومن با تکانهای آرام آن بین ازل وابد دررفت وآمدم.امشب همه پنجره ها را باز می گذارم وهمه کوچه ها را به تماشا می نشینم به این امید که یک بار دیگرعبورتورا ببینم.
امشب دلم را برایت می نویسم.می دانم نامه ام را، حتی اگردرآخرین روزحیات زمین به دستت برسد، خواهی خواند.
بیا امشب به کوچه هایی که فردا میزبان قدمهای من و تو خواهند بود، سلام کنیم.بیا به یاد چشمهایی که در روزگارغم وغصه با ما گریسته اند، گل سرخی در باغچه روحمان بکاریم.

راست گفته است جبران خلیل جبران شاعربزرگ لبنانی: ((شاید کسی را که با اوخندیده ای فراموش کنی، اما هرگز کسی را که با او گریسته ای از یاد نخواهی برد.))
و من تاکنون سربرشانه های تو گریسته ام. پس چگونه می توانم لحظه ای تو را فراموش کنم؟ چگونه می توانم با ابرهای بهاری در سرودن تو همراه نشوم؟
اگر به من بگویند فردا دنیا به پایان می رسد، کوهها درهم می شکنند، رودها بخارمی شوند ودر جنگلها پرنده پر نمی زند وآهویی نمی دود وسنجاقکها برای همیشه بالهایشان را می بندند، اگر به من بگویند فقط یک بار دیگر می توانیم ازپشت شیشه های مه آلود یکدیگر را ببینیم وبرای هم دست تکان دهیم، اگر به من بگویند فرصتی نیست و فقط یک جمله می توانیم به یکدیگر بگوییم و پس از آن به ابدیت

می ر سیم، روبرویت می ایستم و می گویم :

(( در قیامت نام تو را بر لب خواهم داشت ))


پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 3:26 عصر

من و تو

 

ای که از عشقت گذشتی، رفتنت ایثار نیست

                                         در درویی های عشقت شبهه ی اخبار نیست

 

 گفتی ازعشقت گذشتی، چون که من را عاشقی

                                        فکرکن، در مذهب آیا بی وفایی عار نیست

 

 گفتی از عشقم برو آینده ات روشن شود

                                        بی تو در آینده بودن یک کمی دشوار نیست؟؟؟

 

 گفته ای ، قسمت نبودش تا که هم بستر شویم

                                        بستر و بالین کجا، درعشق این گفتار نیست

 

 گفته ای در عشق تو هر شب مریضم بی خیال

                                        ملتی از عشق دیدم هیچ کس بیمار نیست

 

 گفتی ای یارم چو کفتر پر بکش، پرواز کن

                                        کفتری بی یار آیا شکل یک کفتار نیست؟

 

 حکم عفوم را زدی امضاء که آزادم کنی

                                       حکم آزادی عاشق چوبه ای جز دار نیست

 

 هی مرا تکرار می کردی برو ای یار خوب

                                       یار را کشتی، نیازش اینهمه تکرار نیست


پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 3:23 عصر

باز هم از زندگی سیرم

از هوای خانه دلگیرم

 

از پدر ، از مادرم ، از خود

در محیط بسته ای گیرم

 

دور افکارم گره خوردم

پیله می سازم و می میرم

 

هر شب از تکرار مشتی درد

خورده بر دندان دل، پیرم

 

او که از آغوش من رفته

پس چرا خندان و درگیرم

 

شاید از آزار جفتی چشم

این چنین در غل و زنجیرم

 

شاید از عاشق شدن هایم

مثل شب همرنگ، با قیرم

 

من فقط می خوانم از ذهنم

شوق یاری برده تدبیرم

 

شاید این تنهایی ام ، شاید

بوده تنها فال و تدبیرم

 


پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 3:20 عصر

من از حوالی دردم ، من از کرانه ی خویشم

 همیشه شاعر غمگین ترین ترانه ی خویشم

 

 نگاه پنجره ام را به شب نشاندی و رفتی

 مجاب گریه ی تلخی به روی شانه ی خویشم

 

 تو در مسیر تماشای عاشقانه ی چشمت

 و من اسیر تماشای شاعرانه ی خویشم

 

 اگر چه چشم سیاهت همه تداوم بودن

 برای ماندن و گفتن ، خودم بهانه ی خویشم


پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 1:54 عصر


با نگاه تلخ و سرد و افسردگی

خیره گشتم بر دفتر زندگی



آه حسرت از لبانم پر می کشد

پس چه شد؟ ان همه دلدادگی



در سرابی از آرزو ، غوطه زدم

لیک هیچ نبود جزء بیهودگی



گاری عمرم را بسختی می کشم

بر کوچه های سنگ فرش زندگی



در میانش می گذارم اندوخته ام

پوچی و دلسردی و ویرانگی


پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 1:52 عصر

من اکنون احساس می کنم

بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم

تنها مانده ام

و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم

و اعماق آسمان ساکت را می نگرم

و خود را می نگرم

و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ

این سوال همواره در بیش نظرم بدیدار است

و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر

که تو اینجا چه می کنی ؟

امروز به خودم گفتم:

من احساس می کنم

که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد

همین و همین


                                                                                                دکتر علی شریعتی

پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 1:48 عصر

ورق های جدا را بعد از آنکه دفترش کردم
میان شعله ای سوزاندم و خاکسترش کردم


تمام خاطراتم محو گردیدند در آتش
به جز این شعر زیبا ، حیفم آمد از بَرش کردم


خزان خود شدم تا اینکه ایمن باشم از پاییز
گل احساس خود را با قساوت پرپرش کردم


مردد بود جانم از گلو بیرون رود یا نه ؟
طناب دار را با دست خود محکم ترش کردم


به گوش مردمان این زمانه عشق افسانه است
من بیچاره اما ساده بودم باورش کردم


برایم انتهای قصه از آغاز روشن بود
که خواندن را شروع از صفحه های آخرش کردم



مهدی عابدی


پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 1:34 عصر

...ومحو میشوی از عکسهای من با درد             

اگر چه دیر شده سمت شعر من برگرد

 

به سمت این تلفن بوق خسته ی اشغال    

به سمت سردی یک عشق، میوه هایی کال

 

که می رسند...به دست تو...دستهایم را    

 گره بزن به خودت ، به تمام این دنیاـ

 

متنـی گیج و درهم « ای کاش عاشقم باشی»    

و رقص خط خطی زن درون نقاشی

 

و عشق چیز غریبی که باز در من مُرد  

تو خواستی برود زن و قبل رفتن مُرد

 

تو خواستی به خودت شک کنی ،به من ،به خدا  

و پاک می شوی از شعرهای من حالا

 

درست با هیجانات مثل آمدنت          

مرا ببخش عزیزم... به گرمی بدنت

 

به رختخواب غزلهای داغ خیس از تب      

مرا ببوس عزیزم،مرا...همین امشب

 

به فکر گرمی یک دست تازه افتادم       

و توی تخت شبیه جنازه افتادم

 

...وغلت زد به خودش پشت کرد گریه کنان  

و خواب دید تو را زن میان یک فنجان

 


پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 1:5 عصر

بی تفاوت شدم به زندگی ام

مثل یک «تیر ِ بی هدف» بودن

دارم از انتظار می میرم

همه ی عمر توی صف بودن

 

غار غار کلاغها بودم

زیر یک ژاکت زمستانی

طعم تلخ «خدا نگهدار»و

بوسه ای سرد روی پیشانی

 

نه به خود فکر می کنم نه به او

کـارد تا اسـتخوان مـن رفته

ظرف شامی که بی تو لب نزدم

ظرف شامی که بی تو یک هفته...

 

هستی ام زیر کفشهای کسی

هی لگد می شد و لگد می شد

به خودم هم دروغ می گفتم

حالم از هر چه بود بد می شد

 

گم شدم مثل تکه ای از برف

لـبه ی پشت بام مـتروکی

آخـرش اتـفاق...افـتـادم

[مرگ یک زن به طرز مشکوکی...]

***

دارم انگار می روم حتی

از خیالات خویش هم کم کم

نگرانـم نکن عزیز دلـم

من خودم را به زور می فهمم

 

گـیج چرخیـدم و فـرو دادم

دود یک شهر ِ خسته ی خفه را

آخـرش انتخاب می کردم

«خواب راحت به جای فلسفه» را

 

خواب دیدن چه چیز غمگینیست

خواستن با تمام شوق و عطش

بودن ِ با کسی بدون خودت

بودن ِ با کسی بدون خودش

***

عاشقانه به فووتهای کسی

پشت گوشی جواب می دادم

تا سحر گریه های زیر پتو

به شبم قرص خواب می دادم

 

جبر می گفت که فرو بروم:

چکمه ای نا امید در گل باش!

برف یکریز و سرد می بارید

مادرم گریه کرد:عاقل باش!

 

بادبادک فروش غمگینم

هستی ام را به باد دادم...باد...

کاری از عشق بر نمی اید

مرگ ما را نجات خواهد داد

 


<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ