محکوم به فراموشیند
جنگل
و
کوه
و
دریا
عاشق که باشی
از پشت تمام پنجرهای دنیا پیداست
چشمهایت را باز کن
دارم قراری را که نداشتیم مینویسم
بی تفاوت کنار من بنشین،بی تفاوت تر از همیشه بخواب
چشمهای مرا ندیده بگیر،بگذر از آبی تن مهتاب
توی این پوچی مکرر محض،بی تو با هرچه هست درگیرم
هستی وفکر می کنم تنهام،هی تو را رنج می کشم
بی تاب
بن بست را قدم می زنم
بی تو
به جایی نمیرسد
جاده
سمت من زوزه می کشد درباد،دست های عجیب منتشرت
دست وپا میزنم که بگریزم،هی فرو می کشد مرا
مرداب
عشقهای کهنه آزارت می دهد
ومن
هرچه زیباتر میشوم
غمگین ترم
در خودم غرق میشوم/ازتو/میگریزم/به سمت من/که تویی
خالیم از من وپرم از تو،هی مرا چرخ میزند گرداب
من عاشقم
حالا چه فرق می کند
زاینده رود از چشمهایت جاریست
یا
تالاب انزلی را به گند کشیده ای
مرغهای حریص چشمانت گیج در خود تپیدن بستر
ماهی قلب کوچکم خیس وحشی دردهای این تالاب را
فرض کن
توی همیبن سطرها
آتش گرفته ای
وهیچ آبی آرامت نمی کند
داغم از هرچه شعر می سوزم،داغم از هرچه عشق لبریزم
غزل آتش گرفته جاری کن روی این لحظه های مبهم آب
خاموشی سهم دستانی است
که نمی نویسند
تورا
بغض پنهان پر ده ها سرشار،تو وآرامش پس از طوفان
من وسیگار رخوت انگیزی که تو را میکند به من پرتاب
......
..........................
...........
از خودم پرت میشوم/خالیست/وحشی چشمهایت از لذت
بی تفاوت کنار من بنشین،بی تفاوت تر از همیشه
بخواب
آسمان یا قفس
فرقی نمیکند
پرواز را که جا گذاشته باشی
دلتنگی.
قفسم را مشکن
تو مکن آزادم
گر رهایم سازی ، به خدا خواهم مرد
من به زنجیر تو عادت کردم
بارها در پی این فکر که در قلب توام
با تو احساس سعادت کردم
تو محبت کن و بگذار تا عمری هست
من بمانم چو اسیری به حریم قفست !!
دلم به وسعت دردیست که از آن ِ خودش کرده.
اهل درد و دل نیستم.
درد دلم برای خودم درد است.
برای دیگری داستان
داستانی شاید غم انگیز!...
و....
از آسمان دردی آمد و
به آرامی کنج دلم رخنه کرد.
و من عاشق دردم شدم.
چرا که این دردها هر چه بیشتر مرا می آزارند
من بیشتر و بیشتر با آنها مدارا می کنم.
کنار می آیم.
درکشان میکنم.
تا به امروز چکه ای از اشکم را در دستانت نریختم
تا دستانت جایی برای اشکهای خودت کم نیاورند.
و خوب می دانم که
خدا همان آینه پاکیهاست
و عشق همان عطر همیشه خوش بوی خلقت...
و این ودیعه آدمیت است.
اجازه نخواهم داد کسی پا در دنیای من و خدایم بگذارد.
نذری بود بین من و خودش.
ادا نشد!
گرچه نخواست دلم برای یکبار رنگ شادی را ببیند.
گر چه رسم بندگی را نیاموختم.
"اما اگر کفر نیست" اوهم بنده نوازی نکرد!...
گرچه دنیایم کوچک است.
گرچه زیبا نیست.
گر چه دلگیر است
اما!
هر چه هست من تسخیرش کرده ام.
می دانم نیمه پر لیوان زندگی ام خالی شد.
می دانم هستم نیست شد.
می دانم بودم نابود شد.
و خوب می دانم نباید عذر خواست.
چرا که نیمه پر لیوان را من خالی نکردم.
"قضا بلا بود"
افتاد و شکست.
من هم شکستم اما اشک نریختم.
چرا که مدت هاست سردم !
سرد سرد!
تمام وجودم قندیل بسته...
هرگز نخواهم گذاشت کسی پا میان دنیای سردم بگذارد!
می خواهی بیایی من حرفی ندارم.
بیا!
اما تضمین نمی کنم قندیل نبندی....
پذیرفتم آنچه را که منطقم نمی پذیرفت....
فراموش کردم آنچه را که بودم....
آنچه را که هستم....
و فراموش کردم چه می خواهم باشم....
نه!
تو لایقم نبودی!مرا نشناختی
حرفم
دردم
احساسم را!
خواستم آنچه باشی که من می خواهم
خواستم دردت؛ درد بی دردی باشد....
دلت آرام گیرد...
و نگاهت خیره نباشد؛
خواستم خوشبخت باشی...
من هم کنار خوشبختیت کنجی را بگزینم...
"نشد!"
نگاه فیلسوفانه ام را به نگاهی سرد و بی تفاوت ترجیح دادی!
هویت دیرینه ام به باد رفت!
بارها زیر بار سنگین سوال بودم...
سوالاتی که جوابشان بی عاری بود...
باید بی عار می شدم...
خود را نخواهم بخشید.
نخواهم بخشیدت!
من هم ببخشم خدا، خود تلافی می کند هر کار که کردی تو!
مهتاب پشت پنجره خانه میسازدو میگرید
و گویی کسی با دستانش آن را خراب میکند
صدایم در کرانه های دور و نزدیک خواهد پیچید
..تو را فریاد خواهم کرد..
اما…
در بی تو بودن وحشت امتداد میابد
آی دستهای زندانی !
امشب مهتاب را از دریچه شبانه بدزدید و دشنه هاتان
را در چشمه بلورین مهتاب آبدیده سازید..
آی فریادهای خاموش!
امشب از ناله ها خرمنی بنا کنید
ناقوسی به پا کنید
و در کرانه آسمان به جولان در آورید
آی خدای اندیشه های درهم و بر هم!
امشب خاکستر مرگم را در کدامین دریاچه بریزم؟
تا رطوبت آن جسم تدفین شده ام را نیازارد؟
امشب با شراب کهنه غم شب را به صبح میرسانم
و خاکستر خاموشیها را در گورستان خیال فرو میپاشم..
ای دورترین نزدیکم!
امشب مرا به سوی دره مهتاب گونه خویش بخوان!
برکه نگاهت در کدامین جانب است؟
نیزه افشانهای لشکریانت پشت کدامین اشک پنهان است؟
آواز پرنده بامدادیت در کدامین سپیده به گوش میرسد؟
مگذار از میان سایه به آفتاب بنگرم؟
مگذار خمیدگی شقایق را در میان با د ببینم؟
مگذار پوسیدگی هزاران برگ بی گناه را در مرداب زخم آگین زمان ببینم؟
مگذار قصه ای فراموش شده در سینه سنگی زمان باشم؟
در برکه نگاهت تن خسته ام را بشوی
و بگذار در آیینه نگاهت چون اشکی فرو غلطم؟
امشب زیر خانه دلگیر آسمان به روی برگهای نمناک
از اشک سجده خواهم کرد...
امشب در خیالم خانه کوچکی از گلهای شقایق ساختم ام
میخواهم تو را به مهمانی خویش فرا خوانم!
شبی مهتابی به قصر خیال من بیا تا از شوق دیدنت
دانه دانه اشک نیازم را زینت مژگانم کنم...
و آن را همچون ریسمانی بر گردنت بیاویزم!
شبی به قصر خیال من بیا! تا لباسی از مهتاب بر تنت
کنم و ماه را گویم به آستانت به سجده افتد
آن شب شهرزاد را گویم تا هزاران قصه در وصف تو گوید!
کاش به یاد آوری آن روز را که می گفتم من همه دلم...
همه احساسم!
و تو گفتی این دل و احساس را آتشکده ای کن
و بر من عاشق تر کن...
کاش به یاد آوری آن روز را که یکی بود یکی نبود!
او که بود تو بودی و او که نبود من بودم!
حالا که من آمدم تو می خواهی بروی ...
کاش صبر می کردی تا حجله ات را از پرنیان مهتاب می گستراندم...
به حرمت چشمان مهربانت به تعداد تمامی ستارگان شمع می افروختم!
اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست...
به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم...
مگر ماهی بیرون از آب می تواند نفس بکشد؟؟؟...
مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من
زنده بمانم؟؟؟...
بگو معنی تمرین چیست؟؟؟
بریدن از چه چیز را تمرین کنم؟؟؟
بریدن از خودم را؟؟؟
مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی؟؟؟
از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها
هدیه می دهم...
همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد...
تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان
لحظه های بی کسی ام باشند...
نگاهت را از چشمم برندار... مرا از من نگیر...
هوای سرد اینجا را دوست ندارم...
مرا عاشقانه بخواه که سخت تنهام......
خسته ام خسته آنقدر که نام خود را فراموش کرده ام و هیچ یادم نیست که اولین بار کدام گل را بوئیدم. خسته ام نه آنقدر که نتوانم تو را دوست نداشته باشم واز کنار نفس های گرمت بی اعتنا عبور کنم . کاش بدانی که قلب من اشتیاقی برای دوست داشتن تو دارد تو در سرزمین قلبم خانه ای ساخته ای که پنجره هایش به سوی تو گشوده شده است و ایوانش گرم از حرارت توست .
تورادرمیان این همه ناباوری بجویم
شایدپشت دقایق زندگیم پنهان شده ای بی آنکه بدانم
به عقربه های زندگیم که نگاه میکنم انگارکسی مانع به جلوراندنش می شود
سایه ات رااز روی لحظه های کشدارزندگیم بردار
یابمان, یابرو, یابخواه یا......
بگذارباورکنم هنوزفرصتی برای لبخندزدن مانده است
بگذارباورهایم راباور کنم بی تو و بی حضورتو