که در فاصله عشق و آینه متوقف شده است یا دستهای من؟
امشب یاد تو ، دلم را به تپش می اندازد . نمی دانم قلب کوچک مرا در کنار کدامین درخت چال کرده ای ؟
نمی دانم خاطراتم را با تو روی کدامین طاقچه جا گذاشته ام ؟
من گلهای باران خورده را دوست دارم . بیایید مرا به خلوت مکاشه ببرید .از این همه سربی ها خسته
شدم .از گلهایی که محدوده گلدان را نمی شناسند خسته شدم . خسته ام از این حروف ساکتی که جز
به مدد تخیل من معنا نمی یابد . خسته ام از مداد ها که هرگز به تنهایی حرفی برای گفتن ندارند و خسته ام .
بگذار خاکستراین روح خاکستری را به دست عشق بسپارم .
................................. کوچه ................................
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
***
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
***
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
***
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
***
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
***
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"
باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
***
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
با تشکر از دوست و همکار خوبم ، برای ارسال شعر کوچه از مرحوم فریدون مشیری
نمیدونم چرا مطلب برای تو که همیشه با منی ، کامل توی وبلاگ نمی شینه .
احتمالا باید دوباره بنویسمش. شاید چون خیلی غمگین بود و اونوقت بود که باز دوستانم به من ایراد می گرفتن که چرا اینقدر غمگین نوشتی.
اما خدائیش قشنگ بود دلم میخواست می خوندینش.مطمئن بودم با همه غمگینیش به دلتون می نشست.
عاشق که نوشتن را راهی
در نوشتن توانمند یا نا توانم.
همان دستها
برای او که قدرت نوشتنم میدهد.
تو بخوان به خاطر دل گرفته ام
هر چند شاید گزافه گویی باشد.
چشم هایم را نوازش میدهد
....دوباره از سر خط
اما هر واژه ای که از دهانم خارج می شود آتشی بیش نیست و مرا نصیبی جز خاکستر نیست . باد بی رحمانه خاکستر واژه ها را در اطرافم می پراکند .
به خودم می نگرم . چقدر شکسته شده ام پر از غبارم .پر از پیچ و خم
امشب می خواهم برات حرف بزنم . باید چیزی بگویم . تنها همدم بی توقع من شده آیینه . سکوت می کند تا من بگویم بی آنکه حرفی بزند .باید این نامه را به آیینه بنویسم . باید بگم که چقدر مایوسم .
مشکلات اطرافم را گرفته اند . نمی توانم نفس بکشم . چرا نسیم زمزمه عاشقانه مرا سبز نمی کند .
روزهایم آمده و رفته اند و تقویم عمرم کهنه شده است .
نمی دانم چرا هر کس را که دوست دارم در کمال بی رحمی حتی تن لطیف برکه ها را هم می سوزاند
من در حاشیه ایستاده ام . لبریز از عشق- لبریز از زندگی - مهربانی - پاکی و فدا کاری .اما حیران ، سرگردان و در مانده
اینجا درپیله اندوه و غم مانده ام .در تنهایی من کسی سهیم نیست
چرا من دیگران را به غمخانه دلم دعوت کنم وقتی حاجتی نیست ؟؟؟؟؟؟؟
امروز کسی به من می گوید چیزی را در گوش های جا گذاشته ام . نمی دانم شاید یک حس .حسی که نمی توان به آن تملک داشت. تملکی که باعث نابودی آنچه در تلاش نگهداریش هستی میشود . جو هر عشق آزادی است . اما دل قانون نمی شناسد .
شاید این آخرین کلمات من باشد . شاید من باشم تو نباشی شاید تو باشی اما حوصله ای نباشد .
تو این روزها ی خوب زندگی من پر از توست معنا جایگاه خودش را پیدا کرده . من امروز می خواهم کلماتم بوی تو را بدهند .بی تو کوچه دل من بن بست است .
امروز لغت درخور نمی یابم . من امروز در تلاطمم . در تردید یک پاسخ ساده به پرسشم .امروز از جاذبه ها گریزانم .
می خواهم دستهایم بی پروا بالا ببرم و روبروی ماه شعر بخوانم . دلم امروز در آرزو های نیمه تمام کودکی ام و در اشغال لبخند توست .من امروز خسته ام از این همه کلماتی که به مدد خیال من معنا پیدا می کنند .من تا کی باید زیر سایه خیال غم ها را به مروارید بدل کنم .
انصاف نیست که دلم را به خاطر زمان به انتها برسانم .ای کاش می توانستم تمام باغ های زمینی را در یک سبد جمع کنم و تقدیم تو نمایم .
من دوست دارم در حوالی تو زندگی کنم و تو را حس نمایم دوستت دارم دوست خوب من .
عاشق که نوشتن را راهی
همان دستها
چشم هایم را نوازش میدهد
....دوباره از سر خط
دریغا که نمی توان به استعاره با تو حرف زد و گرنه چه تصویری از خودت ترسیم می کردم .امروز برای من است وفردا برای توست .و دست تقدیر بلند.
من عشق را درک کردم اما هر چقدر به دنبالش دویدم او سایه شد و زود تر ناپدید.
در کدام واژه نامه نوشته اند که تمام مجنون های دنیا مردهستند و لیلی ها زن .
در سیاهه قلبم این بار من مجنونم . خوب است که بدانی این بار لیلی با کانون آتش بی محبتی و بی مرامی و قساوت قلب تالاب های عشق گونه اش را به عفن کشیده است .
ای کاش می توانستی بفهمی که همه لحظه های زشت را می توان خط زد و دوباره آغاز کرد .امروز صدای قلب مهربانم که بهترین موسیقی عالم بود سرشار از تعفن از توست .
من امروز تو را با دست های خودم زیر خروارها خاطره دفن کرده ام .نوشتن از روزهایی که پر از ترانه بود آسان نیست ازروزهایی که در نرمه خیال من بهترین بود اما امروز مبدل به طوفانی شده که عبورش کهکشان غرورم را در هم شکسته است .
کدام جوهر است که بتواند مهربانی و پاکی مرا به تو نشان دهد. افسوس که تو خودت را نشناخته ای ! افسوس که تو خودت را نیز فریفته ای !
دریچه ها را دشمن چشم هایت شمردی و بهانه رفتن ساختی .دریا ها هیچ وقت سکوت نمی کنند و آیینه هیچ گاه چشم از تماشابر نمی دارد .
سکوت تو از روح آشفته ات سرچشمه می گیرد تو هنوز معنای عشق را نفهمیده ای تو بازیچه ای هستی در دست هوس امروز تو را از دلم بیرون می کنم چون ارزش عشق مرا نمی فهمی .
بر مفرش خاک خفتگان می بینم
در زیر زمین نهفتگان می بینم
چندان که به صحرای عدم مینگرم
نا آمدگان و رفتگان می بینم
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و می خواره به دوزخ باشند
فرداست ببینی که بهشت همچون کف دست