دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:23 عصر

پری نبوده‌ام از قصه ها مرا ببرند

پرنده نیستم از گوشه‌ی قفس بخرند

زنم حقیقت پرتی پر از پریشانی

پر از زنان پشیمان که تلخ و دربه‌درند

چرا به شاخه‌ی خشک تو تکیه می‌دادم ؟

به دستهات که امروز دسته‌ی تبرند ؟

بگو به چلچله‌های چکیده بر بامت

زنان کوچک من از شما پرنده‌ ترند

بهار فصل پرنده است ، فصل زن بودن

زنان کوچک من گرچه سر‌بریده پرند

در ارتفاع کم عشق تو نمی‌مانند

از آشیانه‌ی بی‌تکیه‌گاه می‌گذرند

به خواهران غریبم که هرکجای زمین

اسیر تلخی این روزگار بی‌پدرند

بهار تازه! بگو سقف عشق کوتاه‌ست

بلندتر بنشینند. . . دورتر بپرند . . .

                                                                                                   تقدیم به خودم و همه زنان مثل خودم


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:21 عصر


به نسیمی که همه راه به هم می‌ریزد


کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد


سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می‌ریزد !


عشق بر شانه ی هم چیدن ِ چندین سنگ است

گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد


آه ، یک روز همین آه تو را می‌گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد . . .

 

فاضل نظری


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:17 عصر
 

این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگنامه ویرانی من است



امشب نه این که شام غریبان گرفته ام

بلکه یمن آمدنت جان گرفته ام



گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد



گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم



گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد



وقتی نقاب محور یکرنگ بون است

معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است



دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلا کدام احمق از این عشق راضی است ؟



این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است



حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام



حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام



بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق



من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند



تا این برادران ریا کار زنده اند

این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند



یعقوب درد می کشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله نا جور می شنود



اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند

منصور را هر آینه بر دار می زنند



اینجا کسی برای کسی کس نمی شود

حتی عقاب در خور کرکس نمی شود



جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ، ماندنمان عاقلانه نیست


* * *

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است

ما می رویم هر که بماند مخیر است



ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است



دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است



ما می رویم مقصدمان نا مشخص است

هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است



از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است



ما می رویم ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است


* * *

دیریست رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم ، قافله پیران قافله



اینجا اگر چه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست



بر درب آفتاب پی باج می رویم

ما هم بدون بال به معراج می رویم

دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:13 عصر

زیر بارانم ولی لب تشنه ام
بال و پر دارم ولی زندانی ام
باغ سبز آرزو هستم ولی
طعمه ی پاییز برگ افشانی ام


در دل دریایم اما قطره ام
در بر ِ خورشیدم اما سرد ِ سرد
غرق در مهر طبیب هستم ولی
پیکرم می سوزد از پیکان درد


شوق رفتن دارم اما خسته ام
گوئیا صبر مرا دزدیده اند
این کلاغان تهی از عاطفه
بذرهای مهر من را چیده اند


دیگر از رویا ندارم من نشان
هرچه مانده تلخی نومیدی است
رفته از زندان سینه ، آرزو
آخرِ مستی ِ زندانبان مست !


آخر این سر را به جرم مِی خوری
می دهند فرمان به رفتن سوی دار
باز اما این دل ِ بی اعتنا
می نشیند پا به پای انتظار


آخر این در زیر باران ، تشنه لب
می شود آزرده روحی بی نصیب
آخر این شیدای ساده می شود
طعمه ی عشق ِ دروغ ِ پُر فریب !


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:8 عصر

اینجا کسی نداشت تمایل به ماندنم
این لحظه های سخت که بی تاب رفتنم
دلسرد می شود دل از این چشم های تنگ
از کوچه های خالی و بیهوده گشتنم
دل شوره های آیینه تکثیر می شود
می لرزد از نگاه سراسیمه اش تنم
حالا که من شبیه تو کم رنگ می شوم
مبهم تر از همیشه وبالی به گردنم
چون شوره زار خسته که تبخیر می شود
دیگر اثر نمی کند این اشک دامنم
تنها غروب مانده و اندوه بی کسی
بیرون نیامدی به تماشای مردنم
حالا به عمق معرکه پرتاب می شوم
اینجا کسی نبود بیاید به دیدنم


سید مهدی نژاد هاشمی


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:1 عصر
پنجره رو آروم باز می کنم.

حسودیم میشه به خواب آروم کفتراهایی که پشت

پنجره اتاقم لونه کردن.

بازم بی خواب شدم? عطر گلهای بهاری هوای اتاقمو پر کرده.

باید بنویسم.از اتفاقاتی که این چند وقت تو زندگیم جاری و هیچ

اسمی غیر از معجزه نمی شه روش گذاشت.

کارگردان قصه زندگی من تازگیا آدمای جدیدی رو به من معرفی

می کنه.

آدمایی که خواسته و نا خواسته اثر انگشتشون همه نشونه های خداست

و این برای من یعنی همه چیز.

از بی خوابی های شبهای خرداد  گله نمی کنم

جرا که فرصت دارم یه دل سیر با خدای خودم حرف بزنم و

با لالایی اون بخوابم.

 تنبلی می کنم این روزا? اما نه...

گیجم شاید برای نوشتن.

سکوت عجیب و غریبی که دچارشم داره کار می ده دستم.

اما به اجبار سکوت می کنم تا زمان بشه قاضی

واسه آدماهایی که به خودشون اجازه می دن

قضاوت کنن بدون هیچ دلیل و محکمه ای.

این روزا بیشتر از همیشه با تنهائیم حال می کنم.

شبها فرصت دارم بعد از یه روز کاری با کتابامو نوشته هام خلوت بکنم و

تا دم دمای صبح فکر کنم .


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 10:56 عصر
مدتیه از اعتراف کردن طفره می رم.

اعتراف به اینکه تنهایی وحشتناکی روی زندگیم سایه انداخته.

به اینکه دستهام مثل همیشه سردن و نبودن دستهای گرمی ، دیوونه ام می کنه.

اعتراف به اینکه نگاه های پر از سوال و گاهی پر ترحم آدمهای دوروبرم حالمو بهم می زنه.

به اینکه یکی  سعی  کنه جای خالی کسیو  پر کنه? بالا می یارم.

اما اعتراف می کنم به اینکه بر خلاف چیزی که این چند وقت رفتار می کنم? نمی تونم نبودنشو باور کنم.

به اینکه همیشه نگرانم و تو این لحظه ها مثل همیشه تسبیح تبرک شده به شمارش می افته برای ذکر دعا.

چند وقتیه من موندمو هوای دم کرده و  گاه ابری بهار و گریه هام زیر بارون خدا که گه گداری از آسمون شهرم برای چند ثانیه می باره و دل بیقرارم و بیقرارتر میکنه.

 


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 10:46 عصر

خدای من ،چقدر خوشبختم  تو این لحظه هایی که بیشتر از

 

همیشه احساس خستگی و دلزدگی از بعضی کارها و آدما

 

آزارم میده ، تو مثل همیشه  کنارم هستی و امیدوار و دلخوشم میکنی

 

به همه چیزهائی که دارم و بابتشون باید هزاران مرتبه سجده شکرت را به جا بیاورم.


یکشنبه 89 خرداد 9 , ساعت 12:50 عصر

حالا که فکر می کنم، می بینم نزدیکی دل ها و همراهی و محبتی که میشه بین آدما باشه، در کوچک شدن غصه ها و کمرنگ شدن غم هاشون  چقدر موثره.

این هم یکی از خصایص آدمی است. آدم همین قدر که احساس کند، دل هایی همراه و غمخوارشون هست که با شون همدرند و شریک، حتی اگر این دل ها کوچک ترین کاری جز شنیدن غصه ها انجام ندهند و فقط بشنوند و همراه او و به خاطر او اشک به چشم بیاورند، مضطرب بشوند و از سر اندوه آه بکشند، انگار بار غم آدم خود به خود سبک می شود، چنبره غم سینه را آزاد می کند و اگر چه به سختی ، به هر حال کمر راست می کند.

 همین احساس همدلی برای سبک کردن بار غم چنان بجا و کاری عمل می کند که انگار نصف بیشتر مشکل حل شده.درست برخلاف این حالت زمانی است که ممکن است کسی حتی برای حل مشکلات قدم بردارد، ولی نه به میل و رضا و مهر ، بلکه به جبر و اکراه و از سر وظیفه و اجبار. آه که چقدر آن موقع حال آدم ها فرق می کند. مشکل حل می شود ولی به تلخی، همراه با حس گزنده و نیشدار که به آدم احساس خواری و بی مقداری می دهد. رنجی جانفرسا بر جان آدم چنگ می اندازد، رنجی غیر قابل بیان که بر کوله بار رنج های نا گفته آدم افزوده می شود. چرا؟

 شاید چون جوهره انسان پرورده محبت و مهر و عاطفه است. دست ناتوانی را که به مهر و از صمیم قلب به سمتش دراز می شود بردست های توانا اما دلمرده ترجیح می دهد، مگر اندک دلمردگانی که مفهوم مهر و جوهره وجودی خودشان را گم کرده اند و همیشه کورمال کورمال در پی گم کرده خویش، نا دانسته، بیراهه هایی دور را راه راست می پندارند و هر روز بیش از دیروز در گمراهی حسرت بارشان گم می شوند. چون نمی دانند که حتی رنج در پرتو گرمای دوستی و همدلی و به پشتوانه چشم هایی که به خاطر اندوه ما نم اشک برمی دارند، زیباست و قابل تحمل. آه که اگر این چیزها را همه می فهمیدن، چه قدر زندگی فرق می کرد.

کاش می فهمیدبم که معنای عشق فرمان روایی بی چون و چرا بر دیگری نیست، حتی اگر با بزرگواری او این فرمانروایی ممکن شود، و معنای دوست داشتن ، در بند کشیدن و مالک مطلق دیگری بودن نیست.

 


یکشنبه 89 خرداد 9 , ساعت 12:34 عصر

من سال ها ست فهمید ه ام که همه چیز در این دنیا فراموش می شود ، تغییر می کند و از بین می رود ،

 

غیر از تسلط شیرین جان و روح آدم ها بر یکدیگر. اثری که از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند ، تغییر

 

نا پذیر و پایدار است . اما به شرطی که این اثر زاییده عشق راستین و محبت واقعی باشد ، نه آنچه دیگران

 

به غلط نامش را عشق می گذارند. عشق تماس مستقیم دو روح است که بین تمام ارواح این عالم همدیگر

 

را می شناسند و درهم حل می شوند. نه آن هوس غرق در شهوتی که باعث کشش جسم ها به سوی

 

هم و بروز شور و التهابی زود گذر می شود و برخی آدم ها در اشتباهی محض آن کشش را عشق می

 

پندارند و با این پندار غلط ، هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار می کشانند. برای

 

همین است که در عشق واقعی ، تملک و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان که تنها در کنار هم آرام

 

و قرار می گیرند و از سلطه بی چون و چرایی که بر هم دارند ، لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس

 

می کنند. و در عشق شهوانی تملک و وصل یعنی پایان التهاب و فروکش احسا سی که گهگاه تا مرز انزجار

 

و نفرت هم پیش می رود.


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ