شنبه 89 خرداد 29 , ساعت 10:16 صبح
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!

دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم

مرحوم قیصر امین پور

شنبه 89 خرداد 29 , ساعت 10:15 صبح
ماه بالای سر آبادی‌ست
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی
خشت غربت را می‌بویم.
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش.
ماه تابیده به بشقاب خیار
به لب کوزه‌ی آب.
غوک‌ها می‌خوانند
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است:
پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیدا نیست.
سنگ پیدا نیست.
گلچه‌ها پیدا نیست.
سایه‌هایی از دور
مثل تنهایی آب
مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن است:
دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست
روز آبی بود.
یاد من باشد
هرچه پروانه که می‌افتد در آب
زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم
که به قانون زمین بربخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی
حوله‌ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهاییست

شنبه 89 خرداد 29 , ساعت 10:10 صبح

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد
 


شنبه 89 خرداد 29 , ساعت 10:9 صبح

با همه بی سر و سامانی ام 

باز به دنبال پریشانی ام !
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی   

عاشق آن لحظه طوفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم   

آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها    

تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم     

تا تو بگیری و بمیرانی ام ...
خوب ترین حادثه می دانمت       

خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ، حرف بزن سالهاست     

تشنه یک صحبت طولانی ام
هان به کجا می کشی ام خوب من ؟    

هان نکشانی به پشیمانی ام ؟

 

به یاد روزهایی که این ترانه را گوش میدادم و الان تنها یاد و خاطره اش  برام مونده .

 همچنین به یاد مرحوم ناصر عبداللهی  .خدائیش صدای قشنگی داشت.خدا رحمتش کنه.


شنبه 89 خرداد 29 , ساعت 9:57 صبح

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود!
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه به دررفت و گر می این است
دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود
صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود

زاری کردن چقدر برایم مفید بود
خوشحالم که نمیتوانی اشک هایم را ببینی
و نگاهم ... نگاه پر غصه مرا درک کنی
خوشحالم که ظاهرم در سکوت است
و
اما ....
دلم درونش پر غوغاست
خوشحالم که گریه ام نگاهم... غصه ام... اشکم .... هیچ یک را نمی توانی ببینی
نمیتوانی !...
خوشحالم !
اگر می دیدی که با همان نگاه اول درون ِ پر غم مرا و احساس مرا میخواندی !
از چشمانم !
بی هیچ اعترافی ....
بی هیچ واژه ای....
آن زمان من از شرم نگاهت به آب جاری اقیانوس ها میپیوستم !
وای.....
چقدر خوشحالم که درونِ عاشقم را نمی توانی ببینی !
بگذار با عشقت بمانم
اگر این را بدانی ...........
نه !
همان بهتر که این ها را نمیدانی و این غم را نمی بینی !!


شنبه 89 خرداد 22 , ساعت 12:40 عصر

زمان به من آموخت که دست دادن معنی رفاقت نیست !!!!

حرف زدن ،قول وفادار ماندن نیست !!!!

و عاشق شدن ،ضمانت  تنهانشدن نیست !!!!!!

 در حال زدن ضربدرهای قرمزی هستم بر روی خاطرات گذشته ام و اتفاقات این روزها،

 تا شاید یادم بماند که دیگر به یاد نیاورم  گذشته هارا و این ایام را!!!!!

 

چند روز پیش یکی از دوستای خوبم پیامکی روی تلفن همراهم فرستاد که با خوندنش حالم به کلی عوض شد و باعث شد ساعتها بش فکر کنم . حیفم اومد اینجا ننویسمش . مینویسم تا همه شما عزیزانی که مثل من ، فکر تون درگیر ودار گذشته است  و خاطراتش ، با خوندن این جمله بدونین همه چی تو گذشته خلاصه نمیشه.

ای کاش بتونم همیشه همینجور فکر کنم.

 

دقایقی ز زمانه در پیش است

که ارزشش ، زتمام گذشته ها بیش است.

 


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 10:48 عصر
امروز به خودم نزدیک شده ام . تعجب نکن ! مگر آدم چقدر می تواند خودش را فریب بدهد؟

در کناره های دوزخ خانه بسازد و خود را در بهشت ببیند ؟! هر روز در امواج قهقهه دست و پا بزند و ریاکارانه اشک ها را مدح کند ؟

 رودها را مچاله کند و در سطل زباله بریزد و بعد با دریا دست بدهد ؟ مگر آدم چقدر می تواند پشت حرفهای ابر آلود پنهان بماند؟

همیشه نمی توان با خرده نانی خشک دل کبوتران را بدست آورد. شاید تو احساس مرا نداشته باشی!

 شاید تو به حرفهای من بخندی ! اما من از پیله تغابن بیرون آمده ام .می خواهم خانه ام را روی صدای محبت بسازم .

 فرصتی برای من نیست .شاید دریچه های صبح به رویم باز نشوند !شاید تو باشی من نباشم؟

تو با فرصت های تازه و من با زمان از دست رفته !!!!

تفاوت در این است که وقتی تو نباشی. اگر همه صخره ها از نفسهایم کلمه شوند چه حاصل؟

وقتی تو آیینه من نیستی . اگر همه رودها هم در قلبم جاری شوند چه حاصل ؟

 


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 10:39 عصر
امشب باز تنها مانده ام مثل همیشه . نمی دانم چرا باز امشب با این که خیابان ها هم خوابیده اند من بیدارم .

باز هم من مانده ام  و واژه ها .خاطرات آرام آرام از کنارم عبور می کنند . من امشب از همه صداها ی رنگارنگ که اطرافم را گرفته اند بیزارم . به هر طرف که می رم باز به بن بست می رسم .

احساس می کنم گلویم پر از کلمات هست اما توان بیان ندارم . امروز واژه هایم در افق گم می شوند .

کنار پنجره می روم تنها دوست و یار بی منت تنهایی هایم .به بیرون که نگاه می کنم انگار  حوصله درختها  هم مثل من سر رفته از این همه غرور و بی محبتی .

امشب از هر چی کلمه غروره بدم می یاد .کلمه ای که من چه راحت زیرپا گذاشتم .امشب آنقدر پیر شدم  که باز نمی توانم عشق را هجا کنم ...

از بهار خسته ام . از همه بیزارم .از روزگار شکسته ام .کاش امشب می دانستی که  بغض روی بغضم می نشیند .

 چه راحت  در بحبوحه آشوب هایم  تنها ماندم .

منی که فصیح ترین واژ ها را چه بی ریا و با عشق برای او خواندم .کاش کسی مرا از شاخه نمی چید

 گاهی بودن چه مصیبت بزرگی است !

دوست دارم در مه آبی تخیل کلمات را ملاقات کنم و باران ترین کلماتم را برایش بنویسم.


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 10:24 عصر

من می نویسم و تو میخوانی .تو ای مخاطب نوشته ها یم گاه دلتنگ تر از همیشه ام و تنها تر از همیشه گاه آنقدر خسته که از ماندن و نوشتن گریزانم و گاه آنقدر  عاشق که نوشتن را راهی برای رسیدن به آرامش میدانم. گاه تا نزدیک شکست میروم اما بلند میشوم دوباره...

کسی مینویسد از دست ها . میداند چه کسی را می گویم و من میگویم از دل...

دستها توانمند نیستند وقتی دل عقل را به صلیب میکشد.

دارم از خودم مینویسم.قلم را برداشته ام.دل می گوید بنویس و عقل در کناره...

می نویسم بی آنکه بدانم چقدر در نوشتن توانمند یا نا توانم. ولی مینویسم .

حال دستهایم  همان دستها می نویسند بی اختیار برای دل و عقل شاید محاکمه خواهد کرد

ولی دل ....

لا بلای کلماتم صدای موسیقی تنهاییست و من تنها...

به آن مو سیقی گوش کن.....ببین....

من هیچ ندارم وهیچ نخواهم

هر روز عاشق تر از گذشته ام

 تنها برای او ،برای او که قدرت نوشتنم میدهد 

نمی دانم نمی دانم چرا ؟ خودش عاشقم کرد و حال اینگونه رسوا در برابر قدرتش متحیر!

شاید به مسخره بگیرند آنچه را که می نویسم ولی شاید ....

نمی دانم .نمی توانم نگویم.....

تنها می دانم دلم گرفته است و باید بنویسم.

چندی قلم را کنار میگذارم .دستها هنوز خسته نیستند . دل می گوید بنویس....

دوباره از سر خط. و عقل!

دلم گرفته و باید بنویسم پس عقل را به کنار میگذارم . بی محابا خواهم نوشتم و تو بخوان به خاطر دل گرفته ام 

هر چند شاید گزافه گویی باشد.

هنوز موسیقی تنهایی موج میزند و دستانم....

ببین...چه سرد هستند ...می لرزند چشم هایم را به روی هم میگذارم . نسیم خنکی گونه هایم 

و چشم هایم را نوازش میدهد تا به کجا خواهم نوشت ...نمی دانم. شاید بس است دیگر

با خودت می گویی تا به کجا این نا بسامانی.

ولی آرام تر شدم ....

باز خواهم نوشت  ....دوباره از سر خط

این بار بس است.


دوشنبه 89 خرداد 17 , ساعت 10:4 عصر
امروزدر هیاهوی مترسک انگشتانم قلم  زدن را از یاد برده ام. سالهاست که نقابی خندان شکل بر چهره ام دارم . آرامش وجودم بغضی آسمانی است که مدتهاست نشکسته است .

                                                         می خوام بنویسم

برگهای مسافر زندگی ام همان قاصدکهایی هستند که مدام بوی دلهره های زلال مرا باز گو می کنند. من آمده ام با آخرین نگاه باد .

دیروز می خواستم از برزخ واژه ای ناب لبریز شوم و در معبد خیالی اش به تماشای رقص شعله ها بنشینم .

ولی قلندر شب به من نگفت که آن سوی دیواری که برای خودم بنا کرده ام برهوت است. برهوت ِ مطلق .

من خواستم با دستان پر صلابت ققنوس فاصله ها را کم کنم چمدان مهر را با هاله ای از کسوف پیوند دهم .

                                                       ولی .... افسوس ....

قافیه ها مرا احاطه کرده اند . من در آستانه فصل غریبانه باختن به خیال پریدم .

شاید بذرکال در شالیزار کاشتم .

شاید می دانی که بین سایه و بلاتکلیفی ، پرچم بی رنگ زیستن را افراشته ام ومی دانم  که تو در این میان بی تقصیری و بی منفعت .

(اما بودنت دیالوگی است بر سنگ فرش زرد خیالم )

می دانم تو آخرین پاییزی که مرا مهمان لبخند خود است .

پس قدری درنگ کن .


<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ