هیچ کس مرا صدا نمی زند
ای همه آدم هایی که
گوش هایتان را گرفته اید
چشمانتان را بسته اید
و ای همه آنهایی که
از سرمای زمستان
به خانه های تان
پناه برده اید
هنوز آغاز شب است
هنوز ماه نتابیده
هنوز ستاره نخندیده
من هر شب ماه را می بینم
اگر ابر ها بگذارند
و سری به ستاره ها می زنم
اگر باران نبارد
من هر شب از آسمان می پرسم
که چرا پر پرواز من شکسته است؟
و پاسخم سکوت
اگر گریه بگذارد
تا کــــــــــــــی جفا کشم زتـو؛ای بـــی وفا بــــــــرو!
بگذاشتم به مدعیـــان مدعـــــــــــــا ، بــــــــــــرو
!
دشمن نکرد آنچه تو کردی به دوستــــی
بیگانــــــــه ام دگـــــــــر، برو ای آشنـــــا برو
!
امید صلح نیست دگر نیست،نیست،نیست، منشین ؛
منشین، بـــــــــــرو، بـــــــــرو ، بـــــــــرو ای بی وفا بــرو
!
هر یار اهل نیرنگ ، هر دوست اهل حیلــــــه
با پشتِ خورده خنجر ، موندم تو این قبیلــــــــــــــــه
را(ه) تو برو مســــــــــافر برگشتنت عذابــــــــــه
من تشنه لب ، تکیده ام ، آب اینطرف گِل آبه
از دور ها چه زیباست! امـــــــــــــــــــواج آبی عشق؛
امــــــــــا دریغ و افسوس چون می رسی سرابـــــــــــه
!
هر یار اهل نیرنگ ، هر دوست اهل حیلــــــه
با پشتِ خورده خنجر ، موندم تو این قبیلــــــــــــــــه
نشنیده ام من از تـــو، یک حرف از صداقت
افسانــــــــــــه های دل را بُردم به سوی ظلمت
زهـــــــــر است در دلِ جام ، ریزی چو باده در کـــــام
گویند: " نــوش" و در دل ،صدهـــــــــــــــا هزار دشنـــــــــــام
جاده دروغ نمیگه ، فریادی از رهایی است
برای پــــای خسته ، پیغـام آشنــــــایی است
کنــــــــــــار خط جاده ،هر سایبون یه طــــــــــاقه
یه سرپنــــــــــــــــــاه امنــــــــــه،تصویــــــــری از اتاقه!
شاعر: هما میر افشار
می سوزم و می سوزم با زخم تو می سازم
با هر غزل چشمات من قافیه می بازم
پیش از تو فقط شعرم معراج غرورم بود
ای از همه بالاتر اینک به تو می نازم
این سفره خالی را تو نان غزل دادی
ای پر برکت گندم من از تو می آغازم
من اهل زمین بودم فواره نشین بودم
با دست تو پیدا شد بال همه پروازم
از شبنم هر لاله اسب و کوزه پر کردم
با عشق تو را دیدن تا اوج تو می نازم
هیهای مرا بشنو اسب و منو دل خسته
من چاوش بی خویشم با هق هق آوازم
راه سفر عاشق از گردنه بندان پر
نا مردم اگراز خون این باج نپردازم!
شهریار قنبری
ای آنکه در آینه ای
این چهره ی خسته منم
این آه سینه سوز من
دیوار سرد فاصله س
بین من و هم سخنم
فریاد من سکوت تو
لب تو باز و بی صدا
عروسکی به شکل من
غریبه اما آشنا
نگاه مات تو به من
مثل نگاه دشمنه
جسم تو گرمی نداره
مگر تنت از آهنه
مگر تنت از آهنه
سکوت تو یه فاجعه س
برای هم صدای تو
شکسته در گلو چرا
طنین نعره های تو
تو که خود منی چرا
غریبه ای برای من
منو صدا نمی کنی
تو قاب سرد آینه
به سوگ من نشسته ای
منو رها نمیکنی
شکست لحظه لحظه ام
یه عادته برای تو
پرنده ی نگاه من
اسیره در هوای تو
چرا تو که خود ِمنی
سکو تتو نمی شکنی
به من بگو چه میکشی
تو قاب سرد آهنی
تو قاب سرد آهنی
تو غربت نگاه تو
که با نگاهم آشناس
یه دنیا حرف گفتنیست
ولی لب تو بی صداست
دلبستگی...
چقدر راحت ، دلبستگی های تازه ، می توانند آغاز یک پایان را با پوزخندی تلخ ، به مثابه هیولایی چنبره انداخته بر روزگار بی کسی ات - بی کس ترین روزگارانت شاید - وعده دهند .
آن وقت تفاوت ها، چه رخ می نمایند و درد ها چه عظیم می شوند مقابل چشمانی که مدتهاست جز به نفرت ، در پیرامون هیچ اتفاقی
خیره نشده اند...
تو ولی باید بدانی که کلمه ها بعضی وقت ها چه مهلک می شوند و چقدر بوی مرگ می گیرند . مثل واپسین عبارت گفتگویی در شبی نه سرد اما بی روح ......
و من می مانم و دردهایی که واژه نمی یابم برای کوبیدنشان به روی ترانه هایی که تو خواسته بودی و می سپارمشان به این امید که باز ، چشمانت ناگفته ها را بخواند از میان دو سه واژه مغشوش ... که سطری بنویسم از تنگی دل..."
و آرزویی مانده در ژرفای سینه که خوشبختی و آزادی توست و حسرتی خشکیده به عمق جان از بیچارگی خویش...
و خاطره هایی که می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
امروز می خوام از تو بنویسم...
اونقدر آزادم که بنویسم.. پسر وطن ..پسر واقعی وطن .
آره آزادم می خوام بگم با این که نیستی اما یادمه که چه جور چندین سال پیش توی همین شب وقتی داشتی توی نیزارهای خرمشهر با ذکر علی ابن ابیطالب درس آزادگی رو به هم سن و سالات یاد می دادی رفتی...
چه قدر سبک پریدی عزیز....چرا؟عکستو دیدم...تو که خوشتیپ بودی...درستم که خوب بود...از نظر اقتصادی هم که خوب بودی پس چرا به خرمشهر اومدی؟...
پسر وطن
گفتن که توی نیزار رفتی...چه جایی...واقعا هم مال اونجا بودی...مال آسمون..واسه این کویر نبودی اینجا جای منه و امثال من ...این جا همش زمینه اما دل تو آسمونی بود...
به خدا حس می کنم اینجایی و داری منو میبینی...
به خدا عطر وجودت این جا رو معطر کرده...
مهربون...نگاهت تو خاطرمه...چه جور وقتی که شنیدی خرمشهر رو گرفتن گریه کردی و گفتی که من زنده باشم و ببینم یه وجب از خاک میهن رو دشمن بگیره؟...مهمترین چیزی که آدم توی این دنیا داره مگه چیه؟جونش...
چه طور از همه چیزت گذشتی و رفتی؟چه سبک کوله بارتو بستی و پریدی..
رفتی تا من و امثال من بتونیم زندگی کنیم..توی وطن که تو عاشقش بودی ...
رفتی و از همه چیز گذشتی تا شاید ما به همه چیز برسیم... رسیدیم آیا ؟تو بچی تو به آرزوت رسیدی؟
اما منو یادت نره برام دعا کن تو رو به خونت قسم نجات بده منو از خودم...
دلم گرفته...پسر وطن ، دلم گرفته برادرم ، خیلی تنهام...
خندیدی و پریدی...ما زمینی ها رو تنها گذاشتی...نگفتی به خدا ما هم دل داریم..
فقط یادت نره...درسته تا خرخره توی باتلاق خودم دارم غرق می شم اما امیدم اینه که مگر با آبرو خواهی تو جلوی خدا از اینجا دل بکنم...من که پیش خدا آبرو ندارم...هیچی ندارم ....
پس سلام من به تو..به روزی که به دنیا آمدی...به روزی که رخت بر بستی...به روزی که بار دیگر بیدار میشوی...
دلتنگ نیستم نه...
ولی می خواهم بگویم
تمام کوچه های این سرزمین عزیز سرشار از عطر نام پاره های تن این میهن مقدس است
کوچه گل محمدی
خیابان رازقی
محله ی اقاقی
بن بست یاس و گذر یاسمن
اما نام برادر من نیست...
نیست..
کم نبودی...بیش هم نبودی
که خودت بودی...ماه مهربان...
شاید به همین خاطر هست که هر جا نیستی و هستی...
یک بید مجنون به خاک می سپارم...
تا خاطرم باشد عشق را برای همگان می خواستی...نه برای خود...
تقدیم به همه پسران وطن که عاشقانه جنگیدن و میچنگن و از جونشون گذشتن و میگذرن ، و با تشکر از دوست عزیرم ستاره برای ارسال این مطلب و به یاد برادر مهربونش سهیل .
ایکاش
همه زندگیم قطره اشکی می شد تا من این هدیه کوچک را لحظه بدرقه ایثار تو می کردم
دلم گرفته به پهنای آسمون ، آنجا که خورشید می تابد ،من چرا در سایه ام ؟
دلم گرفت کو هم نفسی ، پرم شکست
کو پر پروازی ، خاموش وخسته ، گوشه ای نشسته ...
اشکی که بی صداست ، پشتی که بی پناست .....
دستی که بسته است ، پایی که خسته است ...
دل را که عاشق است ، حرفی که صادق است .....
شعری که بی بهاست .....
شرمی که آشناست......
دارایی من است ارزانی شماست....
نمی دونم شاید با هزار زحمت قسمت شد که اینجوری بنویسم حتی چند لحظه پیش هم نمی دونستم که این مطلبو می نویسم یا نه؟
نمی دونم چرا سهم من از همه دنیا یه دل تنگه که همش سیلی خورده؟؟؟؟ توی این ولایت مرده ها عزیزترن ، قحطیه عشق عاشق هاست و قلبای سنگی می خرن...
آدم های ساده و ابتدایی مثل من جزاشون همینه . این که با ساده نگه داشتن دلشون به این وضع بیفتن یعنی حتی یکی هم نیست این وسط بگه خب حق با تو!!!!!!!...
همش باخت انگار دروازه دلم برای لگد زدنه نه برای وا شدن...
در هر حال زندگی همینه پله ها رو که بالا میری اینو هم بدون که افتادنت درد بیشتری داره از طرفی ارتفاع بیشتر هم لذت بیشتر!
بدیش اینه که من نمی تونم گریه کنم نمی تونم...نمی تونم فریاد بزنم ای زندگی...
توی این دل مردگی ، توی این روزها که دلهای خیلی آدمها همرنگ سرما شده...ای کاش می شد یک قاصدک پیدا میکردم...تا توی گوشش رازم رو بگم...
همون شب دلم گرفت..
دلم برای تنهاییم گرفت که به اندازه ی رهگذری با کوله باری خالی از عشق و اندوه که در مسیری دور و راهی دورتر روی برگهای خشک پاییز قدم میذاره و خش خش برگها در نظرش زیباترین آوای عالمه...
نه؛نمی خواهم شعار بدهم که چرا انسانیت مرد؟چرا محبت زیر خاک مدفون شد؟و چرا عشق ها همه شده شعار؟فقط می خوام بپرسم که آهای مردم درد ، کدوم احساس آدمی رو بر می انگیزه؟
همون شب دلم گرفت،دلم برای همه آدم هایی گرفت که کور شدن،کر شدن،لال شدن یا اینکه نه!فقط می خوان کور باشن،کر باشن،لال باشن!دلم برای آدمهایی گرفت که همه چیزشون مادی شده،دوستیهاشون مادی،دشمنیهاشون مادی،عشقهاشون مادی و حتی مرگ هاشونم مادی....
دلم برای همه آدمهایی گرفت که در مقابل عزیزترین عزیزاشون هم جمله ی ((دوستت دارم)) رو با اکراه بیان می کنن.
همون شب دلم برای سهراب گرفت...
که چه معصومانه و پر درد گفته بود:
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...
انگار اونم فهمیده بود که دیگه نمی شه به سب و سپیدار سلام کرد و بعد عاشق شد...دلم برای کاج بلند توی حیاط گرفت که محکوم بود یک عمر بادهای سخت و کلاغهایی رو که گاه معصومانه و گاه شرور شاخه هاشو آزار می دادن تحمل کنه و تنها سر خم کنه و کار دیگه ای از دستش بر نیاد،حتی دلم برای آسمون هم گرفت که دیگه رمقی برای گریستن هم نداشت...
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری ، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند...
(مهدی اخوان ثالث)